۱۴۰۱ اسفند ۱۵, دوشنبه

هماندیشی با امیر حسین آریانپور (۳۸)

    

میم حجری

 

از 
كتاب «زمينه جامعه‌شناسي»
مقدمه اول
شناخت
 
۲
  شناخت هنري
 
چنان كه در بيان علم ذكر شد، 
اگر براي دريافت واقعيت پا به مرحلة شناخت منطقي گذاريم 
و به لفظ ديگر، 
برجنبة ادراكي شناخت تأكيد ورزيم، 
 به شناخت علمي دست مي‌يابيم 
و 
با كميت سروكار پيدا مي‌كنيم. 
 
حال اگر در مرحلة اول شناخت يعني شناخت حسي درنگ كنيم 
و
 جنبة عاطفي شناخت را مورد تأكيد قرار دهيم،
 به شناخت هنري مي‌رسيم . 
 
همچنان كه دانشمند با تكيه بر مفاهيم كلي انتزاعي، 
واقعيت بيروني 
را 
تا حد امكان از حالات اورگانيسم انتزاع مي كند 
و
 به زباني كمي باز مي گويد، 
هنرمند، 
با تكيه بر نگارهاي جزئي ذهني، 
واقعيت دروني را تا اندازه‌اي از واقعيت بيروني تجريد مي‌كند 
و 
به زبان كيفي گزارش مي‌دهد. 
 
بنابراين، 
در كار هنري 
نظام واقعيت دروني بيش از قوانين واقعيت بيروني مورد توجه است، 
و
 بر عكس آن، 
در كار علمي واقعيت بيروني بيش از واقعيت دروني مورد تأكيد قرار مي‌گيرد.
 
با اين وصف، 
هنرمند مانند دانشمند، 
جوياي شناخت منطبق بر واقعيت است،
 و 
همچنان هدفي جز تسخير واقعيت ندارد. 
 
شناخت هنري مانند شناخت علمي 
مستلزم تجربه است،
 و 
تجارب هنرمند نيز از زمينة فلسفي او رنگ مي گيرند. 
 
در نتيجه مي‌توان هنر را چنين تعريف كرد: 
نوعي شناخت واقعيت است از طريق تجربه، به اتكاي يك فلسفه با تأكيد بر كيفيت.

نسبت عاطفه به ادراك در همه هنرها يكسان نيست، 
چنان كه جنبة عاطفي موسيقي از ساير هنرها بيشتر است.
 
 اما بي‌گمان هيچ هنري نيست كه يك سره از واقعيت بيروني بيگانه باشد، و نه علمي هست كه از واقعيت دروني هيچ خبري ندهد. 
 
حتي موسيقي كه «عاطفي ترين» هنرهاست، خود نسبت به اورگانيسم عاملي بيروني است و ناچار به واقعيت خارجي بستگي دارد. 
 
هنر صد در صد عميق يا دروني (Subjective) – اگر اساساً يافت شود – فورمولي است از فعاليتي بدني كه در اندرون اورگانيسم روي مي‌دهد و هرگز بر ما معلوم نمي شود. 
علم صد در صد خالص يا بيروني (objective) هم – اگر اصلاً ممكن باشد- معادلـه اي است از حركاتي كه متشتت كه به هيچ روي نمي‌تواند مورد گرايش ما قرار گيرد.

هنر مانند علم، 
موافق مقتضيات زندگي انسان،
 تحول مي پذيرد 
و 
در هر زماني شناخت جديدي به دست مي‌دهد. 
 
اين شناخت جديد نيز به نوبة خود مقتضيات عملي جديدي را ايجاب مي‌كند و به تغيير زندگي اجتماعي مي‌انجامد. 
 
هنرمند و دانشمند، هر دو، واقعيت را تغيير مي‌دهند. 
دانشمند در پرتو واقعيت دروني، واقعيت بيروني راكشف مي كند. 
هنرمند در ساية واقعيت بيروني،
 واقعيت دروني را مي‌شناسد. 
 
هر دو كاشف حقيقت اند: 
يكي حقيقت علمي را
 مي‌جويد، 
ديگري حقيقت هنري يا زيبايي 
را 
خواستار است.
 
ادامه دارد. 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر