آذر بی نیاز و احسان طبری
در رثای دوست
هوشنگ ابتهاج
(سایه)
(کلن، مهر۱۳۹۶)
دردی است در دلم که گر از پیش آب چشم
بردارم آستین برود تا به دامنم
سعدی
بانوی نازنین
میزانِ شانِ انسان
آذر
با کاروانِ سوختگان رفتی
نادیده آن سپیده دمِ دیرکرده
را
پنهان نگاه داشته اندر گلوی صبر
بغضِ فشرده
را
در تنگنای ظلمتِ بن بست
چشمت به روشنایی پایانِ غار بود
حق داشتی عزیز
آن روزِ دل فروز
دور است
اما دروغ نیست.
بگذار از پیشِ آبِ چشم
بردارم آستین
بانوی نازنین.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر