۱۴۰۱ تیر ۲۸, سه‌شنبه

درنگی در زندگینامه عزیزنسین (۵)

عزیز نسین
 

 میم حجری

 
در سال‌های اول زندگی ام

 نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که دست می زدم، علاقه‌مند نبودم. 

می‌خواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. 

در آن زمان، تنها مدرسه‌هایی که بچه‌های فقیر و بی‌پول می‌توانستند در آن‌ها مجانی درس بخوانند، 

مدرسه‌های نظامی بود، 

بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسه‌ها شوم. 

سال ۱۹۳۳، 

مانند همیشه دیر رسیدم، 

این‌بار همه‌ی اسم‌های قشنگ تمام شده بود 

و هیچ اسم فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. 

مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. 

نسین 

یعنی

 «تو چی هستی؟»

 می‌خواستم هر بار که اسمم را صدا می‌کنند، 

به این فکر کنم 

که 

در واقع چی هستم. 

در سال ۱۹۳۷ افسر شدم، 

ناپلئون شدم. 

باور نمی‌کنید! 

تازه من تنها یکی از ناپلئون‌ها بودم. 

همه‌ی افسرهای جدید 

فکر می‌کردند ناپلئون هستند

 و 

این بیماری در بعضی از آن‌ها علاجی نداشت 

و

 تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کرد.

 تعدادی هم بعد از مدتی خوب می‌شدند. 

«ناپلئونیتیت»

 یک بیماری مسری و خطرناک است 

که

 نشانه‌هایش این‌ها ست: 

بیماران تنها به پیروزی‌های ناپلئون فکر می‌کنند، 

نه به شکست‌هایش. 

آن‌ها 

مقابل نقشه‌ی جهان می‌ایستند 

و

 با

 یک مداد قرمز، 

همه‌ی دنیا را در پنج دقیقه فتح می‌کنند 

و 

بعد غصه می‌خورند که چرا دنیا این‌قدر کوچک است. 

آن‌ها 

مثل کسی که تب بالایی دارد، 

هذیان می‌گویند. 

خطرات دیگری هم وجود دارد. 

در مراحل بعدی

 ممکن است فکر کنند 

تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتی هیتلر هستند. 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر