سروده ای از احسان طبری
در زندان
و در روزهای شکنجه
پس از در گذشت همسرش آذر
عشق جز غم نیست
و
هجران
(جدایی، دوری)،
نفسِ عشق است.
چشمان تو
دو چراغ فروزان است
که شب تاریک مرا روز کرده اند.
پیشانی تو
کتاب رنج من است
و
لبانت
طراوت هستی!
تو نیستی و من دیرگاهی است که مُرده ام
و
این سینه
در
فُرقت تو
آذر به دل دارد.
پایان
اشعار زندان احسان طبری
را
نابود کرده اند
و
تحلیل شان
به
روز قیامت
میسر است.
نه
کسانی که آش و لاش و لاشه اش کرده اند،
بلکه کسانی که از او برای خود آبرو ساخته اند.
خودسانسوری در طویله جمکران
سنتی دیرمان
است.
۱
عشق جز غم نیست
و
هجران
(جدایی، دوری)،
نفسِ عشق است.
این تعریف از عشق،
تازگی دارد
و
یا به چشم و گوش ما تازه می نماید.
احسان طبری
گنجینه افکار بوده است، ولی نه متفکری خوداندیش.
به همین دلیل به راحتی نمی توان گفت که این تعریف از خود او ست.
مهم هم نیست که این تعریف عشق از کیست.
برای اینکه محتوای شناخت هر اندیشه در خود اندیشه است و نه در اندیشنده و اندیشمند.
۲
عشق جز غم نیست
و
هجران
(جدایی، دوری)،
نفسِ عشق است.
این تعریف از عشق
درست و دقیق نیست.
اگرچه حاوی ذراتی از حقیقت است:
عاشق
معمولا
غمگین است.
چون غم معشوق می خورد.
برای اینکه غرایز غول آسا برای ارضا به معشوق نیاز دارند و دمار از روزگار عاشق در می آورند تا معشوق را پیدا کند و حوایج غریزی را ارضا کند.
قوای غریزی قلدر و قدر قدرت
اشتهای عاشق بدبخت
را
حتی
کور می کنند
و
به عوض خور و خواب،
غم به خورد عاشق می دهند.
این اما به معنی «عشق جز غم نیست»
نیست.
عشق
دیالک تیکی از ریاضت و لذت است.
عاشق
در
ریاضت
یعنی
در حسرت دیدار معشوق
لذت
کشف می کند
و
در هماغوشی با معشوق،
ریاضت.
در شعر سایه این حقیقت امر بهتر منعکس شده است
و
باید
مستقلا
مورد بررسی قرار گیرد.
در فروبند که چون «سایه» در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
عاشق گوشه گیری می کند تا فقط و فقط به معشوق «بیندیشد.»
یعنی
مشخصات و حرکات و سکنات معشوق
را
از پرده سینمای خاطر میلیون ها بار عبور دهد و لذت ببرد.
لذتی سرشته به ریاضت.
چون با خیال روی معشوق
غریزه ارضا نمی شود.
مسبب اصلی غم
غریزه است
و
نه
عشق.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر