هاینریش گمکوف
برگردان
شین میم شین
فصل دهم
بیلان انقلاب
۵
مارکس و انگلس
ضمنا
دریافته بودند
که
انقلاب نوین در ممالک سرمایه داری اصلی
نمی تواند
فی الفور
به
انقلاب کمونیستی
تبدیل شود.
مارکس بر آن بود
که
پرولتاریا
باید در روند انقلابی درازمدتی،
(«در ۱۵، ۲۰، ۵۰ سال»)
توسعه و تکامل یابد
تا
نه فقط به تغییر مناسبات، بلکه علاوه بر آن به «تغییر خویشتن خویش نایل آید و قادر به تبدیل شدن به طبقه حاکمه گردد.»
(مارکس و انگلس، «کلیات»، جلد ۸، ص ۴۱۲)
این بدان معنی بود
که
حزب طبقه کارگر
باید
به تقویت صبورانه و سیستماتیک سازمان طبقه کارگر بپردازد،
متحدینی برای خود پیدا کند
و
اعضای خود را آموزش تئوریکی دهد.
برخی از کمونیست ها مخالف سرسخت این آماجگزاری مارکس و انگلس بودند.
حتی برخی از اعضای کمیته مرکزی حزب
نمی فهمیدند که چرا شرایط تغییر یافته است.
اوگوست ویلیچ
(فرمانده انگلس در قیام مسلحانه)
و
کارل شاپر رزم آزموده
نیز
متأسفانه
جزو این گروه بودند.
آنها می پنداشتند که هر لحظه و تحت هر شرایطی می توان انقلاب «کرد» و کمونیسم را «برقرار ساخت»
و
به کشیدن مستمر نقشه های اوتوپیکی نوین برای حمله مسلحانه فوری در آلمان مشغول بودند.
این سیاست آوانتوریستی ئی (ماجراجویانه ای) بود
که
شباهت زیادی به انقلاب بازی های کودتاگرایان خرده بورژوایی داشت.
چنین سیاستی
ـ خواه در آن دوره و خواه در این دوره ـ
به
ضرر طبقه کارگر
است
و
آب به آسیاب ارتجاع می ریزد.
مارکس و انگلس
به
اعضای این گروه اولتراچپ (چپ افراطی) با استنباطات ایدئالیستی
صبورانه
توضیح می دادند
که
حزب طبقه کارگر
در تدوین خط مشی سیاسی خود
نباید
دنبال آرزوهای سوبژکتیو خود بیفتد،
بلکه باید فقط و فقط تابع شرایط مبارزاتی اوبژکتیو (عینی) باشد.
تلاش آندو اما بیهوده بود.
عجله انقلابی و عدم بلوغ تئوریکی
چشم ویلیچ، شاپر و همراهان بیشمارشان در لندن
را
نسبت به واقعیات و قبل از همه نسبت به ضروریات
تار کرده بود.
آنها به تشکیل اتحادیه خاصی در اتحادیه کمونیست ها مبادرت ورزیدند و پیه اخراج شان از حزب را بر تن مالیدند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر