اندره مالرو
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم.
وقتی روی زمین افتاد
اسم زنش را صدا میکرد:
ماریا
ماریا
بعد جلو چشمانِ من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود.
حدس زدم ماریا ست
و
از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم،
سعی میکنم آنها را نکشم،
فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند،
اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم،
ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند!
چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد!
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد!
جنگ بدترین فکر بشر است .
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند
و
حالا میبینم بله،
گاهی مجبورند.
چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمانِ سبزِ ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند،
سیگار میکشند و دستور میدهند .
کاش اسلحهام را به سمت رؤسایی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند.
بچههای شان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند،
راحتتر از نوشتن یک سلام!
جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و
شریفترین افراد عملی می سازند.
پایان
جنگ
فرمی از مبارزه طبقاتی است
مش مالرو.
مبارزه طبقاتی
هم
می تواند از بالا باشد
و
هم
از پایین.
جنگ رهایی بخش ملی و انقلاب اجتماعی هم جنگ است.
جنگ از پایین است.
فرماندهان
مأموران طبقات حاکمه اند.
مأموران طبقات حاکمه ارتجاعی و یا انقلابی اند.
ضمنا
افراد شریفی که به میدان جنگ می روند،
وقتی به خانه برمی گردند،
تازه اگر برگردند،
از شرافت شان همان باقی می ماند که از سیگار سیاستمداران جنگ افروز
باقی می ماند.
جنگ
اعضای جامعه
را
بربریزه می کند.
یعنی
به اسفل السافلین توحش می اندازد.
آن سان که دیگر
توان همزیستی با ماریاها را در خود نمی یابند.
روانی می شوند
و
دست به جنایات جدید می زنند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر