با من از خدا مگو.
برگردان
میم حجری
کودک ده ساله پا برهنه ای در سرما جلوی ویترین فروشگاه کفش فروشی ایستاده است و به کفش ها می نگرد.
زنی می بیند و می پرسد:
به چه می اندیشی؟
کودک پابرهنه جواب می دهد:
به خدا دعا می کنم که یک جفت از این کفش ها را نصیب من کند.
زن
دست کودک را می گیرد و وارد فروشگاه کفش فروشی می شود
و
از
فروشنده
شش جفت جوراب
کاسه ای آب گرم
و
یک دستمال
می خواهد.
فروشنده همه این چیزها را در اختیارش قرار می دهد.
زن
دستکشش را در می آورد
پاهای کودک را با آب گرم می شوید و خشک می کند
و
یک جفت از شش جفت جوراب را در پای کودک می کند
و
پنج جفت دیگر را بسته بندی می کند و به دستش می دهد.
یک جفت کفش که کودک دوست دارد، برایش می خرد
موهای سرش را
می شوید و خشک می کند
و
می گوید:
حالا احساس بهتری خواهی داشت.
بعد
روی بر می گرداند تا از فروشگاه بیرون رود.
کودک
دستش را می گیرد و با چشمانی فروزان می پرسد:
تو زن خدا هستی؟
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر