لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· در جزیره ای سنگی، سه قورباغه به نام های مارلین، اوت و یکی دیگر که همیشه در جای دیگر در گشت و گذار بود، زندگی می کردند.
· اسم قورباغه سوم جسیکا بود.
· جسیکا می توانست از دیدن هر چیزی دچار حیرت شود.
· او سفرهای درازی به آن سوی جزیره سنگی می کرد و وقتی که عصر به خانه برمی گشت، داد می زد:
· «ببینید، چی پیدا کرده ام!»
· اگر هم چیز مورد نظر او، سنگی معمولی بود، مانع آن نمی شد که بگوید:
· «خارق العاده نیست، این؟»
· او اما هرگز نمی توانست مارلین و اوت را تحت تأثیر قرار دهد و دچار حیرت سازد.
· تا اینکه روزی از روزها، جسیکا در تلی از قلوه سنگ، قلوه سنگ خاصی پیدا کرد که با بقیه قلوه سنگ ها تفاوت مفرط داشت.
· این قلوه سنگ، قلوه سنگی سنگی ایدئال و بی عیب و نقص بود:
· به سپیدی برف بود و به گردی ماه بدر، در شبی که ماه در اوج آسمان می ایستد.
· اگرچه آن قلوه سنگ به بزرگی خود جسیکا بود، ولی او تصمیم گرفت که آن را به خانه ببرد.
· «مارلین و اوت اگر این قلوه سنگ خارق العاده را ببینند، چه خواهند گفت!»، جسیکا با خود گفت.
· و قلوه سنگ شکوهمند را به سوی خانه خویش هل داد.
· «ببینید، چه پیدا کرده ام!»، جسیکا پیروزمندانه داد زد.
· «قلوه سنگی غول آسا!»
· مارلین و اوت این بار نتوانستند دچار حیرت نشوند.
· «این قلوه سنگ نیست!»، مارلین، که خود را همیشه همه چیزدان جا می زد، گفت.
· «این یک تخم است، تخم مرغ است.»
· «تخم مرغ؟
· از کجا می دانی که این تخم مرغ است؟»، جسیکا، که هرگز در عمرش چیزی راجع به مرغ نشنیده بود، پرسید.
· مارلین لبخند زد.
· «چیزهائی هست که آدم همین جوری، به طور خود به خودی می داند»، مارلین گفت.
· چند روز بعد، قورباغه ها صدای عجیبی شنیدند که از تخم می آمد.
· بعد در نهایت حیرت دیدند، که تخم ترک برداشت و موجود دراز پولکداری از آن بیرون خزید که روی چهار پا راه می رفت.
· «دیدید!»، مارلین گفت.
· «حق با من بود.
· این را می گویند مرغ!»
· «مرغ!»، همه با هم گفتند.
· «مرغ» نفس عمیقی کشید، آروغی زد، به هر یک از قورباغه های مات و مبهوت نظری افکند، بعد با صدای خراشناکی آهسته پرسید:
· «آب کجا ست؟»
· «آب در روبروی تو ست!»، قورباغه ها هیجان زده گفتند.
· مرغ خود را به آب انداخت.
· قورباغه ها هم به دنبال او، پریدند در آب.
· مرغ ـ برخلاف انتظار آنان ـ شناگر ماهری بود.
· علاوه بر این، شناگر تندی نیز بود و به آنها رسم و راه شنای جدیدی را یاد داد.
· آنها با مرغ وقت خوشی را گذراندند.
· هر روز از طلوع خورشید تا غروب با هم بازی می کردند.
· روزهای بیشماری بر این منوال گذشت.
· روزی از روزها، که جسیکا در گشت و گذار بود، مارلین و اوت متوجه شدند که آب در زیر آنها دچار تلاطم شد.
· یکی آن پائین پائین ها پایش گیر کرده بود و داشت غرق می شد.
· مرغ بسرعت خود را به ظلمات دریا رساند.
· مارلین و اوت دچار هراس شده بودند.
· اما پس از چند لحظه طولانی، مرغ دوباره بالا آمد و جسیکا را از اعماق دریا به همراه آورد.
· «من حالم خوب است»، جسیکا داد زد.
· «پایم به گیاهان دریائی گیر کرده بود، مرغ اما آمد و مرا از مرگ نجات داد.»
· از این روز به بعد، جسیکا و منجی او، دوست صمیمی یکدیگر شدند.
· هرجا جسیکا می رفت، مرغ هم به دنبالش می رفت.
· آندو سراسر جزیره را زیر پا می گذاشتند.
· حتی با هم به تفکرگاه مخفی جسیکا می رفتند و به تماشای تندیس سنگی غول آسا.
· روزی از روزها به جائی می رفتند که جسیکا هنوز پایش بدانجا نرسیده بود.
· پرنده سرخآبی ئی از درختی به پائین پرید.
· «آخ، تو اینجائی!»، پرنده سرخابی به «مرغ» گفت.
· «مادرت در به در دنبال تو می گردد!
· من می توانم تو را نزد مادرت ببرم!»
· جسیکا و «مرغ» مدتی طولانی به دنبال پرنده سرخابی رفتند.
· در زیر آفتاب گرم و مهتاب سرد رفتند و رفتند و رفتند، تا اینکه ....
· تا اینکه بالاخره به موجود خارق العاده ای رسیدند که هرگز ندیده بودند.
· موجود خارق العاده هنوز در خواب بود.
· اما وقتی «مرغ» کوچک واژه «مادر» را بر زبان راند، موجود خارق العاده یکی از چشمانش را آهسته باز کرد، لبخندی عظیم بر لبانش گذشت و با صدائی نرماهنگ که به ترنم علف شباهت داشت، گفت:
· «الیگاتور کوچولوی شیرینم، بیا بغلم!»
· و مرغ کوچک شادمانه از دماغ مادرش بالا رفت.
· «من دیگر باید بروم»، جسیکا گفت.
· «مرغ کوچولو دلم برایت تنگ خواهد شد.
· هرچه زودتر سری به ما بزن، مادرت را هم با خود بیاور.»
· جسیکا بی صبرانه می خواست که ماجرا را به مارلین و اوت نقل کند.
· وقتی که به خانه خود نزدیک شد، مارلین و اوت را بلند بلند صدا زد:
· «حدس بزنید که من چه کشف مهمی کرده ام!»
· بعد ماجرای باورنکردنی را برای آندو نقل کرد.
· «او گفت، الیگاتور کوچولوی شیرین من.»
· «الیگاتور؟»، مارلین گفت.
· «چطور می توان چنین حرف احمقانه ای را بر زبان راند!»
· بعد هر سه زدند زیر خنده و از خنده روده بر شدند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر