لئو لیونی
برگردان
میم حجری
سویمی
(ماهی سیاه کوچک)
(برنده جایزه ادبیات جوانان آلمان ۱۹۶۵)
· روزی روزگاری در گوشه دریاچه ای، یک دسته ماهی زندگی می کردند.
· یک دسته ماهی کوچولو.
· رنگ همه آنها سرخ بود، به جز یکی، که رنگش سیاه بود.
· فرق او با خواهران و برادرانش فقط در رنگ نبود.
· او می توانست تند تر از بقیه شنا کند.
· از این رو او را سویمی (شناگر) می نامیدند.
· یک روز ماهی گنده ای نعره کشان وارد این گوشه دریاچه شد.
· ماهی گنده به تندی شنا می کرد، خشمگین و گرسنه بود و در یک چشم به هم زدن همه ماهی های کوچولو را بلعید.
· فقط سویمی توانست از دستش فرار کند.
· سویمی کوچولو، هراس زده، غمگین و تنها، خود را به دریا رساند.
· به دریای بزرگ و پهناور!
· دریا ....
· دریا پر بود از موجودات شگفت انگیز.
· موجوداتی که سویمی، در محل زندگی سابق خود، در آن گوشه دریاچه کوچک، هرگز ندیده بود.
· او از تماشای زیبائی های بیشمار دریا به وجد آمده بود، مثل یک ماهی که از بودن در آب به وجد می آید.
· البته او هم ماهی بود.
· ماهی بود و در آب بود، اگرچه که یک ماهی کوچولو بود.
· سویمی، اول از همه ستاره دریایی را دید.
· ستاره دریایی زیبا بود.
· انگار از جنس شیشه بود و مثل رنگین کمان با هزاران رنگ می درخشید.
· بعد چشمش به خرچنگ دریایی افتاد.
· خرچنگ، به بیل الکتریکی شباهت داشت.
· به بیل الکتریکی جاندار!
· بعد از آن، چشمش به ماهی های عجیب و غریب افتاد، که شناکنان از کنارش می گذشتند.
· منظم و آرام.
· مثل اینکه تن شان از نخ های نامرئی پوشیده شده بود.
· سویمی کوچولو از آنها کمی ترسید.
· اندکی بعد دوباره شادی به دلش برگشت و ترسش ریخت.
· از میان جنگلی زیبا و افسانه ای گذشت.
· از میان جنگلی از خزه ها و جلبک ها، که روی تخته سنگ های رنگارنگ روییده بودند.
· سویمی غرق تماشای جنگل بود، که به یک مارماهی برخورد.
· مارماهی به نظرش خیلی دراز آمد و وقتی خود را به هر جان کندنی، به کله مارماهی رساند، دیگر نتوانست دم او را ببیند.
· زیبائی دریا پایانی نداشت!
· شقایق های دریایی ـ توی آب ـ به نرمی اینسو و آنسو سر خم می کردند.
· به نخل های صورتی رنگ شباهت داشتند، که با وزش باد، به این سو و آن سو خم می شوند.
· هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان چشمش به یک دسته ماهی کوچولو افتاد که رنگ همه شان سرخ بود.
· سویمی نمی توانست به چشم هایش باور کند.
· یک دسته ماهی همانند خواهران و برادرانش!
· اگر به چشم خود ندیده بود، که چگونه ماهی گنده آنها را بلعیده، خیال می کرد که خودشان اند.
· با شادی داد زد:
· بیایید برویم دریا.
· می خواهم زیبائی های دریا را نشان تان دهم.»
· ماهی های کوچولو گفتند:
· «نه.
· دریا خطر دارد.
· آنجا ماهی های گنده ما را می گیرند و می خورند.
· همان بهتر که اینجا بمانیم و خود را در لابلای سنگ ها پنهان کنیم.»
· سویمی به فکر فرو رفت.
· ناراحت بود، از اینکه می دید، که ماهی های سرخ کوچک نمی توانند وارد دریا شوند و زیبائی های آن را تماشا کنند.
· با خود گفت:
· «باید راهی پیدا کرد.
· باید چاره ای اندیشید.»
· و به فکر فرو رفت.
· فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، تا اینکه راه حلی یافت.
· با شادی داد زد:
· «یافتمش.
· یافتمش.
· مطمئن بودم که راه حلی هست.»
· چون ماهی های سرخ کوچک به او اعتماد داشتند، به عملی کردن نقشه او پرداختند.
· آنها به صورت حساب شده ای کنار هم قرار گرفتند و هر کس وظیفه معینی به عهده گرفت و بدین ترتیب از همه آنها ماهی سرخ بسیار بزرگی پدید آمد.
· ماهی سرخ غول آسائی از صدها ماهی سرخ کوچک. یک ماهی سرخ از صدها ماهی سرخ.
· یک ماهی سرخ غول آسا.
· ماهی غول آسا اما چشم نداشت.
· سویمی گفت:
· «من هم می شوم چشم!»
· و مثل یک چشم سیاه کوچک در کله ماهی سرخ غول آسا نشست.
· و آنگاه دسته ماهی های سرخ کوچک، همانند ماهی سرخ غول آسائی راهی دریا شد.
· راهی دریای پهناور و زیبا.
· دیگر هیچکس جرئت آزار آنها را نداشت.
· ماهی های گنده از دیدن آنها دچار هراس می شدند و پا به فرار می گذاشتند.
· و هنوز هم که هنوز است، صدها ماهی سرخ کوچک به شکل یک ماهی سرخ غول آسا در دل دریا شنا می کنند و سویمی چشم بیدار این ماهی غول آسا ست.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر