۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۱, جمعه

قصه های لئو لیونی: «جرالدین و موش نی نواز»

 لئو لیونی

  لئو لیونی

برگردان

میم حجری

 

·    جرالدین در تمام عمرش، هرگز موسیقی نشنیده بود.

 

·    سر و صدا شنیده بود، بسیار هم شنیده بود.

 

·    صدای به هم خوردن درها را، عوعوی سگ ها را، شرشر آب ها را، جار وجنجال آدم ها را، میو میوی گربه ها را، البته و صد البته صدای دلنشین موش ها را.

 

·    اما موسیقی؟

·    هرگز!

 

·    تا اینکه.....

 

·    یک روزصبح.....

 

·    در پستوی خانه متروکه ای که جرالدین در آن لانه داشت، چشمش به یک قالب پنیر افتاد.

 

·    جرالدین تا آن زمان پنیر به آن بزرگی ندیده بود.

 

·    با کنجکاوی نزدیکتر رفت، تکه ای از آن کند و خورد.

 

·    خوشمزه بود.

 

·    با خود گفت:

·    «ای کاش، می توانستم، آن را به لانه ام ببرم.»

 

·    لانه اش در پستوی خانه متروکه بود.

 

·    جرالدین نزد دوستانش رفت، که در خانه پهلوئی زندگی می کردند و به آنها گفت که چی پیدا کرده است.

 

·    و گفت:

·    «اگر کمکم کنید، که قالب پنیر را به لانه ام ببرم، به هرکس، یک تکه گنده از آن خواهم داد.»

 

·    دوستان او عاشق پنیر بودند و از این رو نگذاشتند که او بیشتر خواهش و تمنا کند و راه افتادند.

 

·    وقتی قالب پنیر را دیدند، با خوشحالی جیغ زدند:

·    «اوه! چه پنیری! باور نکردنی است! به کوه می ماند! خیلی گنده است! بی همانند است!»

 

·    و همه باهم شروع کردند، به کشیدن، سر دادن و هل دادن قالب پنیر.

 

·    تا اینکه بالاخره آن را به لانه جرالدین رساندند.

 

·    جرالدین از قالب غول آسای پنیر بالا رفت و با دندان های کوچکش تکه تکه از آن کند و برای دوستانش پایین انداخت.

 

·    وقتی دوستان او با تکه های پنیر به لانه خود بر می گشتند، جرالدین چشمش به گودی روی قالب پنیر افتاد، گودی ای که خودش کنده بود.

 

·    از تعجب تقریبا خشکش زد.

 

·    از گودی پنیر، دو گوش گنده از جنس پنیر بیرون زده بود.

 

·    جرالدین دو باره دست به کار شد.

 

·    کند و کند.

 

·    تند و تند کند و وقتی به نیمه قالب پنیر رسید، پایین پرید تا ببیند، چی دیده می شود؟

 

·    چیز عجیبی دید!

 

·    باورش نمی شد!

 

·    گوش ها به یک موش گنده تعلق داشتند، موش گنده ای از جنس پنیر.

 

·    و موش گنده که هنوز نیمه دیگر اندامش از پنیر بیرون نیامده بود، میان لبان غنچه وارش نی لبکی گرفته بود.

 

·    جرالدین دو باره شروع به کار کرد.

 

·    کند و کند و کند.

 

·    تا اینکه پیکر موش گنده به تمامی از پنیر بیرون آمد.

 

·    جرالدین تازه قهمید، که نی لبلک در واقع دم موش گنده است، دم موش گنده پنیری.

 

·    حیرت زده، خسته و با کمی ترس به موش گنده چشم دوخت و وقتی آفتاب بر لب بام رسید، خوابش برد.

 

·    ناگهان با شنیدن آهنگ سحرآمیزی بیدار شد.

 

·    آهنگ از نی لبک موش گنده بیرون می زد.

 

·    جرالدین چمباتمه نشست و بی تابانه گوش داد.

 

·    هوا هرچه تاریکتر می شد، آهنگ واضحتر و موزونتر می گردید.

 

·    انگار چیزهائی در هوا پر پر می زدند.

 

·    چیزهائی مثل رشته های باریکی از طلا!

 

·    چیزهائی مثل رشته های باریکی از نقره!

 

·    جرالدین در تمام عمرش چیزی به این زیبائی نشنیده بود.

 

·    با خود گفت:

·    «موسیقی! این باید موسیقی باشد!»

 

·    و دیگر خوابش نبرد.

 

·    همچنان نشست و گوش داد.

 

·    سرتاسر شب، تا سپیده سحر، تا وقتی که اولین پرتو آفتاب از شیشه غبار گرفته پنجره کهنه به لانه اش تابید و موش گنده را غرق نور ساخت.

 

·    آفتاب هر چه بیشتر بر موش گنده تابید، موسیقی آهسته تر و آهسته تر شد و بالاخره قطع گردید.

 

·    جرالدین التماس کنان گفت:

·    «بزن! باز هم بزن! نی لبکت را باز هم بزن!»

 

·    اما از نی لبک دیگر آهنگی به گوش نمی رسید.

 

·    جرالدین ازخود پرسید:

·    «باز هم آیا موش گنده نی لبک خواهد زد؟»

 

·    و شروع کرد به جمع کردن خرده ریزه های پنیراز روی زمین و خوردن آنها.

 

·    غروب روزبعد، جرالدین برای پرسش خود پاسخ یافت.

 

·    هوا که تار شد، آهنگ دلنشینی در لانه طنین انداخت، اولش آهسته وملایم بود، ولی رفته رفته بلندتر و بلندتر شد و تا سپیده دم ادامه یافت.

 

·    شب، همه شب موش نی نواز برای جرالدین آهنگ می نواخت و جرالدین اندک اندک یاد می گرفت که آهنگ ها را از یکدیگر تمیز دهد و هنگام روز احساس می کرد، که آهنگ ها در گوشش نواخته می شوند.

 

·    اما بعد ....

 

·    روزی از روزها دوستانش را در خیابان دید.

 

·    آنها از گرسنگی لاغر لاغر شده بودند و استخوان های شان بیرون زده بود.

 

·    گفتند:

·    «جرالدین، ما چیزی برای خوردن نداریم. هیچ جا هم چیزی گیر نمی آید. تو باید پنیرت را با ما قسمت کنی!»

 

·    جرالدین گفت:

·    «اما این غیر ممکن است!»

 

·    موش ها ناراحت و رنجیده پرسیدند:

·    «چرا؟»

 

·    جرالدین گفت:

·    «آخر... آخر.... آخر توی آن پنیر موسیقی هست!»

 

·    موش های گرسنه، گیج و مبهوت پرسیدند:

·    «موسیقی؟ موسیقی یعنی چی؟»

 

·    جرالدین لحظه ای به فکر فرو رفت.

 

·    بعد یک قدم به عقب برداشت.

 

·    دم خود را بلند کرد و نوک آن را میان لبانش گرفت.

 

·    نفس عمیقی کشید و در آن دمید، با تمام قدرت خود در آن دمید.

 

·    اما صدائی جز پوف، سوس، چیس بیرون نیامد.

 

·    دوستانش زدند زیر خنده و آنقدر خندیدند، که شکم های گرسنه شان درد گرفت.

 

·    اما لحظه ای بعد، از میان لبان جرالدین صدای موزون، ملایم و دلنشین نی لبک بیرون زد و آهنگی در هوا پخش شد، آهنگی مثل آهنگ موش نی نواز.

 

·    موش های کوچولو ـ سراپا گوش ـ دور تا دور جرالدین نشسته بودند، طوری که انگار تنفس از یادشان رفته بود.

 

·    وقتی آهنگ به پایان رسید، گریگوری ـ سالخورده ترین موش ها ـ پا شد و جلوتر آمد و با صدای گرفته ای گفت:

·    «جرالدین اگر موسیقی این است، پس ما نباید به پنیر تو دست بزنیم!»

 

·    جرالدین گفت:

·    «نه عمو گریگوری، درست برعکس! الان دیگر می توانیم پنیر را بخوریم. چون حالا دیگر موسیقی در من است!»

 

·    این را گفت و به طرف لانه اش به راه افتاد و همه موش ها به دنبال او روانه شدند.

 

·    و وقتی جرالدین شادترین آهنگ خود را می نواخت، موشهای کوچولو شکم های خالی کوچک شان را از پنیر پر می کردند و از زندگی لذت می بردند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر