۱۴۰۰ فروردین ۲۹, یکشنبه

من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید! (۱۹)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

متن ساده شده توسط

ریتا کویتک

برگردان

میم حجری

 

فصل نوزدهم

با عید کریسمس خاطرات هم به خاطر می آیند.

 

·    عید کریسمس.

 

·    کنراد خودش خودش را به صرف شام دعوت می کند.

 

·    به صرف آش با سیب زمینی و سالاد، در قهوه خانه ده.

·    و کشیدن پیپی بعد از شام.

 

·    کنراد این منطقه را می شناسد.

 

·    یکبار اینجا بوده است.

 

·    یک سال قبل.

 

·    علفدانی اما در حاشیه بیشه قرار دارد.

 

·    کنراد در آنجا خواهد خوابید.

 

·    برف سنگینی باریده و همه جا جامه سپید بر تن دارد.

 

·    قهوه خانه پر سر و صدا ست.

 

·    کنراد خوشحال است که از شر دیگران خلاص شده است، از شر کور و لانا.

 

·    آنها هم بی خانمان و خیابان نشین بوده اند.

 

·    گاهی می توان در راهی با آندو همراه شد.

 

·    اما وقتی کسی احسانی می دهد، ماجرا شروع می شود.

 

·    دعوا و مرافعه شروع می شود.

 

·    موقع مستی هم همیشه دعوا در می گیرد.

·    زد و خورد متقابل.

 

·    کور البته واقعا کور نیست.

 

·    او خود را به کوری می زند و ادای کوران را در می آورد.

 

·    او در گوشه خیابان می ایستد.

 

·    لانا دندانی در دهان ندارد.

 

·    اما در لعن و نفرین کردن بی همتا ست.

 

·    آندو باید مرتب به اداره پلیس بروند.

 

·    کنراد پوزخند می زند.

 

·    مردی در قهوه خانه استکانی ودکا جلوش می گذارد.

 

·    ودکای تند و تیز.

 

·    اکنون درخت کریسمس را کشان کشان به قهوه خانه می آورند.

 

·    گذراندن درخت از در قهوه خانه مصیبتی است.

 

·    «ای دوست درخت کریسمس به نظرت چطور است؟»، یکی می پرسد.

 

·    «ایکاش آن در بیشه می ماند»، کنراد می گوید.

 

·    به نظر کنراد درخت ها به بیشه تعلق دارند.

 

·    درخت اکنون باید به توپ های کوچولوی رنگارنگ و چراغ های کوچولو مزین شود.

 

·    کنراد سرفه می کند.

 

·    قهوه خانه غرق دود سیگار است.

 

·    کنراد دست در جیب کتش می کند.

 

·    شمع ها روی میزها قرار دارند.

 

·    کنراد به شمع ها دست می کشد.

 

·    «ای دوست از وطن قدری دوری؟»، یکی می پرسد.

 

·    دهقانی کنارش می نشیند.

 

·    سکه پنج مارکی را به زیر دستش هل می دهد که روی میز قرار دارد.

 

·    کنراد فکر می کند که به او خوش می گذرد.

 

·    در کریسمس همیشه به کنراد خوش می گذرد.

 

·    در عید کریسمس مردم دلرحم و نرم می شوند، اجتماعی می شوند.

 

·    اکنون یکی دیگر برایش لیوانی آبجو هدیه می کند.

 

·    کنراد کنار بخاری نشسته و دود می کند.

 

·    رادیو و تلویزیون هر دو روشن اند.

 

·    گاهی هر دو آهنگی را همزمان پخش می کنند.

 

·    بلند، خیلی بلند.

 

·    بعد در باره آن صحبت می کنند، در باره آهنگ های کریسمس و تاریخچه کریسمس.

 

·    گربه ای از میان جماعت می گذرد و مستقیما به سوی کنراد می رود.

 

·    بعد می پرد روی نیمکت.

 

·    گربه ها دوستداران خود را می شناسند.

 

·    کنراد گربه را نوازش می کند.

 

·    کله گرد گربه را، فاصله میان دو گوشش را و پشتش را.

 

·    گربه سیاهی است.

 

·    روی دماغش نقطه تیره ای قرار دارد.

 

·    «خاطرات دوباره به خاطر خطور می کنند؟»، دهقانی که می گوید و در کنارش می نشیند.

 

·    کنراد پیپش را دوباره پر می کند.

 

·    «با کریسمس، خاطرات هم به خاطر می آیند.»

 

·    منظور گوینده این جمله به ماجرائی در ایام گذشته مربوط می شود.

 

·    برکه ای تیره رنگ در زیر مه.

 

·    «روزهای بهتری دیده ای؟»، مرد می پرسد و امان نمی دهد.

 

·    کنراد ماجرای نفرین شده را به خاطر می آورد.

 

·    «آره»، کنراد می گوید.

 

·    «خاطرات چه بسا بدتری را هم.

·    باور کن.»

 

·    کنراد با انگشت شست بر آتش پیپ فشار می دهد.

 

·    گربه هم سیاه ـ سپید بوده است.

 

·    ماجرا در ایام بد بود.

 

·    در ایامی بود که کنراد هنوز تجربه زیادی نداشت.

 

·    گرسنه بود و فصل زمستان بود، مثل هم اکنون که زمستان است.

 

·    گربه حس نکرده بود.

 

·    بی تردید حس نکرده بود.

 

·    کنراد مطمئن بود.

 

·    او به ضرب ضربه ای کارش را ساخته بود.

 

·    «مزه گوشت گربه فرقی با مزه گوشت خرگوش ندارد»، کنراد می گوید.

 

·    اما مرد دیگر در کنار او نیست.

 

·    دیر وقت است.

 

·    اکنون همه خورده اند.

 

·    برخی از آنها مست کرده و تته پته می کنند.

 

·    قهوه چی دهندره می کند.

 

·    چراغ های درخت کریسمس برقی اند.

 

·    از رادیو ترانه کریسمس پخش می شود، ترانه «شب آرام.»

 

·    «خیلی خوب.»

 

·    البته همه می خواهند که امروز در خانه باشند.

 

·    جشن کریسمس در خانه واقعا آغاز می شود.

 

·    قهوه خانه خالی می شود.

 

·    کنراد پرداخت می کند.

 

·    پا می شود.

 

·    گربه در خواب است.

 

·    «می توانی بیائی»، یکی از مردها می گوید.

 

·    کنراد او را قبلا ندیده است.

 

·    «با ما جا به قدر کافی هست.»

 

·    کنراد اما خیال دیگری در سر دارد.

 

·    تشکر می کند و می رود.

 

·    هوای خارج از قهوه خانه به خنجر شباهت دارد.

 

·    کفش ها در برف خش خش می کنند.

 

·    کنراد به سوی بیشه می رود.

 

·    یک بار وامی ایستد و جرعه ای از بطری شراب سر می کشد که در جیب درونی پالتو گذاشته است.

 

·    به سلامتی خود می نوشد.

 

·    علفدانی بسته است.

 

·    کنراد با احتیاط، یکی از تخته های تق و لق را بر می دارد.

 

·    ساز و برگ خود را به داخل علفدانی می برد.

 

·    بعد شمع بدست بیرون می آید.

 

·    کبریت روشن می کند و شمع هائی را با موم بر شاخه های درختی می چسباند.

 

·    تا انجا که قدش می رسد.

 

·    بعد آنها را روشن می کند.

 

·    از ده صدای ناقوس به گوش می رسد.

 

·    کنراد جرعه دیگری سر می کشد.

 

·    در نزدیکی های او حیوانی حرکت می کند.

 

·    آسمان، پرده سیاهی بر سر کشیده است.

 

·    خبری نیست.

 

·    زمان در گذر است، همین و بس.

 

·    زمان در گذر است و کنراد به همراه آن.

 

·    صدائی به گوش می رسد.

 

·    کسی می آید.

 

·    کسی که صدا می زند.

 

·    «هان»، کنراد می گوید.

 

·    «هان!»

 

·    نوکر یکی از دهقان ها ست.

 

·    خمیده پشت از فرط کار.

 

·    آنها او را به سبب نور شمع ها از ده فرستاده اند، تا ببیند که آیا چیزی می سوزد.

 

·    «آنها را حالا خاموش می کنم»، کنراد می گوید.

·    «شمع اند.»

 

·    کنراد شیشه شراب را به دستش می دهد و او با دستان خشن سختش شیشه را می گیرد و سر می کشد.

 

·    چند کلمه با هم رد و بدل می کنند.

 

·    شمع ها ذوب شده اند و فقط برف است که بیشه را روشن می کند.

 

·    «بمان»، کنراد می گوید.

·    «هنوز شراب در شیشه هست.»

 

·    نوکر اما اجازه ماندن ندارد.

 

·    می گوید که دهقان منتظرش است.

 

·    برای اینکه او باید هیزم به خانه ببرد، به اصطبل سر بزند و غیره.

 

·    دلش می خواهد که بماند، ولی نمی تواند.

 

·    «شب به خیر!»

 

·    «شب به خیر!»

 

·    «همیشه سرگردان»، نوکر زیر لب می گوید.

·    «بی تختخوابی حتی!

·    بیچاره!»

 

·    کنراد با نگاهش او را بدرقه می کند.

 

·    تا اینکه او به نقطه ای در میان درختان بیشه روشن از برف بدل می شود و از نظر ناپدید می شود.

 

·    «نوکر زحمتکش!»، کنراد زیر لب می گوید.

·    «نوکر بیچاره!»

 

سؤال نوزدهم

 

هرکس نمی تواند بی سر و سامانی پیشه کند.

لطفا فکر کنید که چه کسی قادر به آوارگی مدام است؟

اگر شما به علتی از علل بیشمار، خانه و خانواده خود را از دست بدهید، می توانید به کنراد واره ای بدل شوید؟

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر