۱
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود.
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه میتابید و شب آرام و زیبا بود.
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده میپرسد:
پرسنده:
من شنیدستم
تا جهان باقی است مرزی هست
بین دانستن و ندانستن
تو بگو، مزدک، چه میدانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست؟
من جز اینجایی که میبینم، نمیدانم
مزدک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر