جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
نامه رسان کوچولو و برف
· یک بار در زمستان برف زیاد بی سابقه ای بر زمین نشست.
· مردم اولش خوشحال شدند.
· «چه زیبا ست!»، مردم می گفتند.
· «شهر مثل کیکی است که رویش پودر قند پاشیده باشند.»
· بچه ها سرسره می راندند و برفجنگی راه می انداختند و سگ ها روی برف ها غلت می خوردند و قیافه سگ های خندان به خود می گرفتند.
· نامه رسان کوچولو هم از زمستان خوشش می آمد، اما طولی نکشید که او دیگر نتوانست دوچرخه سواری کند.
· آنگاه چکمه های کلفت قهوه ای رنگش را پوشید و پیاده به راه افتاد.
· اما وقتی که روز و شب، بی وقفه برف بارید، مردم قیافه نگرانی به خود گرفتند.
· گربه ها دیگر از خانه بیرون نرفتند.
· سگ کله گنده هم اکنون لب پنجره می نشست و جهان را از پشت شیشه تماشا می کرد.
· «روزگار بدی است!»، ننه رومپلپوتس شکوه کنان می گفت.
· «برف تا به زانوی من می رسد!»
· از فرط برف ماشین برف روبی یکی از روزها خراب شد.
· برف ـ پنبه های سپید اما همچنان از ابرها می باریدند.
· مردم به ناچار خانه نشین شدند.
· آنها پولوور گرم می پوشیدند، قصه می گفتند و کتاب های قدیمی را مطالعه می کردند.
· چون ماشین ها هم خانه نشین شده بودند، شهر ساکت و بی سر و صدا شد.
· تنها کسی که در شهر دیده می شد، نامه رسان کوچولو بود.
· او کیف نامه ها را روی شانه راستش انداخته بود و بزحمت در برف که تا شکمش می رسید، پیش می رفت.
· هنوز چیزی از خانه اش دور نشده بود که طوفانی در گرفت.
· دانه های برف وحشیانه بر سر و روی نامه رسان کوچولو می کوبیدند، آن سان که او دیگر قادر به دیدن راه نبود.
· وقتی که باد برف درخت ها را هم پائین ریخت، نامه رسان کوچولو زیر انبوه برف نا پدید شد و از پا در آمد.
· اگر سگ قوی هیکل خال خالی پیدا نمی شد، نامه رسان کوچولو از دست می رفت.
· سگ قوی هیکل خال خالی نامه رسان کوچولو را از زیر توده برف بیرون کشید و به خانه ننه رومپلپوتس برد.
· نامه رسان کوچولو کفش خانگی گرمی دریافت کرد و سیب سرخ شده ای خورد که عطر کریسمس را با خود داشت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر