جینا روک پاکو
فردا راه می افتیم
· «فردا راه می افتیم»، میکائیل می گوید.
· آندو روی علف ها نشسته اند.
· بوی کاه به مشام می رسد، بوی اسب، بوی گرد و غبار.
· «تو می توانی بمانی»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل علفی را حول انگشتش می پیچد، بارها و بارها.
· در اوج آسمان، هواپیمائی زوزه کشان به پیش می تازد.
· میکائیل می خندد.
· او هرگز دلش نخواسته که در جائی بند شود.
· حتی چند ماه در فصل زمستان حوصله او را سر می برد.
· این چند ماه هم در واقع چند ماه محسوب نمی شوند.
· برای اینکه آنها ضمنا اینجا و آنجا برنامه دارند.
· ماندن، یعنی همیشه خیابان های واحد را دیدن، خانه های واحد را دیدن.
· ماندن، یعنی هر روز به مدرسه واحدی رفتن.
· وقتی که سیرک به مقصد می رسد، وقتی از پیچ خیابان بزرگ شهری می پیچد، میکائیل کنجکاو می شود.
· میکائیل از خود می پرسد که این منطقه چگونه خواهد بود؟
· آیا موفق خواهیم شد؟
· آیا تماشاچی های زیادی خواهیم داشت؟
· یک و یا دو روز بعد، کاروان سیرک بار دیگر به خیابان بزرگ شهر می پیچد.
· مناطق دیگر، آدم های دیگر، مقصدی دیگر و قصه ای دیگر.
· یک بار یکی از اسب ها فرار کرده بود و میکائیل به دنبال آن در سراسر شهر گشته بود.
· پلیس رفت و آمد ماشین ها را متوقف کرده بود.
· دم در فروشگاه بزرگی، میکائیل اسب را گرفته بود.
· اسب بدون افسار و زین و برگ بود.
· میکائیل کمربند خود را حول گردن اسب بسته بود و آن را در نهایت آرامش به سیرک برگردانده بود.
· این خبر، روز بعد در روزنامه درج شده بود.
· «تو می توانی در خانه ما سکونت گزینی»، کلاودیا می گوید.
· «من دو برادر دارم و یک باغچه.
· صبح به مدرسه می رویم و عصر با هم بازی می کنیم.»
· میکائیل فرصت زیادی برای بازی ندارد.
· او باید دو ساعت در روز تمرین کند.
· روی طناب و یا با کمند.
· بعد، او باید به بزرگسالان کمک کند، اسب ها را برس بزند و تمیز کند، واگن بشوید، خرید کند و یا مواظب خواهرک خود باشد.
· او حتی برای انجام تکالیف مدرسه وقت درست و حسابی ندارد.
· اما اینها همه مسئله ای نیست.
· گاهی دلش می خواهد که با بچه ها در جائی فوتبال بازی کند.
· و یا با بچه های دیگر دوچرخه سواری کند و دوری بزند.
· «چه بازی می کنید؟»، میکائیل از کلاودیا می پرسد.
· «بازی بومیان آمریکا و یا قائم با شک»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل یک بار پسربچه ای را می شناخت که قطار برقی داشت و ریل های راه آهن از سراسر اتاقش می گذشت.
· نه در سراسر یک اتاق، بلکه در سراسر دو اتاق، حتی.
· خیلی زیبا بود.
· آنجا برگشت به خانه را میکائیل فراموش کرده بود.
· آن روز می بایستی ریل ها عوض شوند و میکائیل طبق معمول می بایستی کمک کند.
· پس از برگشت به سیرک تقریبا سیلی خورده بود.
· بد و بیراه حسابی هم شنیده بود.
· اسم پسربچه چی بود؟
· در کجا این آشنائی اتفاق افتاده بود؟
· ماندن، یعنی وقت داشتن و دوستانی داشتن.
· بچه هائی که آدم هر روز می بیندشان.
· اگر میکائیل اینجا بماند به کلاودیا و برادرانش تعلق خواهد داشت.
· در تابستان، آنها به شنا خواهند رفت، در دریاچه مردابی، شاید.
· و در پائیز، بادبادک هوا خواهند کرد.
· کاروان سیرک، گاهی از کنار تپه ای و یا چمنزاری می گذرد.
· میکائیل آنجا اغلب بادبادکی را می بیند که در اوج آسمان، در میان ابرها بر نخ درازی می رقصد.
· «میکائیل!»، عمو برنی از واگن او را صدا می زند.
· «میکائیل!»
· میکائیل انگشت بر لب می نهد و می گوید:
· «پیس!
· حرفی نزن!»
· او هرگز چنین نمی کند.
· و یا به ندرت چنین کاری را می کند.
· فرار از کار، کار پسندیده ای نیست.
· همه باید کمک کنند.
· کلاودیا می خندد.
· میکائیل زلف دم اسبی کلاودیا را با انگشت کنار می زند.
· «و بعدش، با هم ازدواج می کنیم و صاحب بچه می شویم»، میکائیل می اندیشد.
· «و من برای تأمین زندگی مان، طنابی میان برج های کلیساهای شهر می کشم و بر روی آن حرکت می کنم، هر یکشنبه.»
· «وقتی که ما بومیان آمریکا را بازی می کنیم، تو می توانی ونتو باشی»، کلاودیا می گوید.
· میکائیل با دست بر لبانش می کوبد و آهسته، ادای نعره بومیان آمریکا را در می آورد.
· «اگر من در خانه شما سکونت گزینم، اسبی هم با خودم می آورم، یانا را.»، میکائیل می گوید.
· «چه بهتر»، کلاودیا می گوید.
· «اسب سواری بلدی؟»، کلاودیا می پرسد.
· «البته که بلدم»، میکائیل به طور جدی می گوید.
· آنگاه ساقه گیاهی را می کند و در گره زلف کلاودیا فرو می کند.
· «و تو دختر بومی معروف به اسکوا می شوی»، میکائیل می گوید و کلاودیا رنگ چهره اش سرخ می شود.
· میکائیل اما به سرخی رنگ چهره کلاودیا پی نمی برد.
· مدتی مسکوت می نشینند.
· خورشید گرم می تابد.
· از خیابان صدای ماشین ها شنیده می شود، اگرچه خیابان بسیار دور است، تقریبا آن سان که انگار اصلا وجود ندارد.
· کلاودیا احساسی رؤیائی دارد.
· رؤیائی به نام سیرک بلونی!
· رؤیائی به نام میکائیل!
· رؤیائی که در آن بوی اسب به مشام می رسد، گرمای خورشید احساس می شود و نمایش بزرگ صورت می گیرد.
· «بهتر است که تو همراه ما بیائی»، میکائیل می گوید.
· «میکائیل!»، دو باره صدائی از واگن به گوش می رسد.
· «میکائیل!»
· میکائیل سر بر می دارد وبه طرف صدا می نگرد.
· «حالا دیگر باید بروم»، میکائیل می گوید، پا می شود و می دود.
· و میکائیل تنها می ماند، تنها همانجا می نشیند.
· «بهتر است که تو همراه ما بیائی»، میکائیل گفت.
· «انگار که با سیرک رفتن، کار ساده ای است» کلاودیا به ریو می گوید که ناگهان آمده و کنار او نشسته است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر