جینا روک پاکو
در واگن
· «این کیست؟»، مادر میکائیل می پرسد.
· «این کلاودیا ست»، میکائیل می گوید.
· «او در همین شهر زندگی می کند.»
· کلاودیا می تواند وارد واگن شود.
· او پس از ورود به واگن تعجب می کند.
· «اینجا که مثل خانه راست راستکی به نظر می رسد!»
· مادر میکائیل می خندد.
· «اینجا یک خانه راست راستکی است.
· ما اینخا مثل همه خانه های دیگر غذا می خوریم، می خوابیم، غذا می پزیم، صحبت می کنیم و رادیو می شنویم.»
· خانه چرخدار زیبا و دلگشایی است.
· دو تا طوطی دمدراز هم حتی در اینجا یافت می شود.
· «اسم آندو هانزی و موکی است»، میکائیل می گوید.
· «موکی در واقع موکیلینه است و اخیرا دو تا تخم گذاشته است.»
· کلاودیا به حرف ها گوش می دهد و همه چیز را تماشا می کند.
· او کیک می خورد، کاکائو می نوشد و می اندیشد که چی می شد اگر خود او با سیرک سفر می کرد.
· آنگاه می بایستی چیزی یاد بگیرد.
· چیزی در رابطه با حیوانات و یا طناب.
· «من هرگز نمی توانستم تصورش را بکنم»، کلاودیا می اندیشد و اسب سواری و فیل سواری دیروزی بچه ها را به خاطر می آورد و ناگهان دلش می گیرد.
· «چیه؟»، میکائیل می پرسد.
· «هیچی»، کلاودیا می گوید.
· از بختیاری کلاودیا بابا بزرگ، نادین (خواهر کوچولو میکائیل) را با خود می آورد.
· او چرخی می زند و دامن رنگارنگ چیندارش به پرواز در می آید.
· «من لباس شیکی پوشیده ام»، نادین با صدای گرفته می گوید.
· «من شیک هستم.»
· کلاودیا باید بخندد.
· «بیا برگردیم پیش حیوانات»، میکائیل می گوید.
· نادین هم به دنبال شان می دود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر