جینا روک پاکو
· کلاودیا هرچه بیشتر سردش می شود.
· «نمی خواهی به خانه بروی؟»، پدر میکائیل می پرسد.
· کلاودیا سرش را به علامت «نه» تکان می دهد.
· حیوان ها در واگن های خود هستند.
· اولگا برای بار دیگر خرطومش را از واگن بیرون می آورد.
· در واگن اولگا صندوق علف قرار دارد.
· مخفیگاه.
· میکائیل اکنون برای معاشرت با کلاودیا وقت ندارد.
· «نگه دار!»، مردها داد می زنند.
· «بگیر!»
· چادر بزرگ هنوز بر پا ست.
· بعد مردها چادر را فرود می آورند.
· «یواش یواش!»، داد می زنند.
· شاید سال دیگر سیرک بلونی دوباره بیاید.
· کلاودیا سر بلند می کند و به چادر می نگرد.
· چادر فرود می آید.
· چادر به حیوان غول آسائی شباهت دارد، که خسته شده است.
· بعد چادر پهن زمین می شود.
· چادر اکنون پارچه زمخت پهناوری است.
· قبلا خانه ای برای ششصد نفر آدم بود.
· خانه ای که در آن کارهای شگفت آوری انجام می گرفت.
· کلاودیا آب دماغش را بالا می کشد، به واگن ها نظر می افکند.
· سیرک هنوز آنجا ست.
· صدای نادین کوچولو به گوش می رسد.
· ریو پارس می کند.
· نخست تیرک ها را جا می دهند.
· چادر اکنون برچیده شده است.
· کلاودیا نمی داند که در این زمین پهناور خالی به کجا باید برود.
· به یک باره، او دیگر به سیرک تعلق ندارد.
· کسی توجهی به او ندارد.
· «کلاودیا!»، صدائی به گوشش می رسد.
· میکائیل آمده است!
· او شیرینی های خرسگونه برای کلاودیا آورده است.
· شیرینی ها شاید حالش را بهتر کنند.
· «باران شروع به بارش کرده»، کلاودیا می گوید.
· هر دو سر بلند می کنند و به آسمان می نگرند.
· انگار بارش باران برای هر دو مهم است.
· «یک بار چنان بارانی بارید که ما فکر کردم که چادر فرو خواهد پاشید»، میکائیل می گوید.
· «توفان مهیبی بود.
· سرتاسر آسمان سبز سبز بود.»
· کلاودیا با تکان سر تأییدش می کند.
· «در اشتوتگارت بود»، میکائیل می گوید.
· «اگر توفان بیاید، شما از شهر بیرون نخواهید رفت»، کلاودیا می اندیشد.
· آسمان اما سبز نمی شود.
· «کجا می روید؟»، کلاودیا می پرسد.
· میکائیل شهری را نام می برد که کلاودیا نمی شناسد.
· می توانست شهری در چین باشد.
· اکنون همه چیز برچیده و جاگذاری شده است.
· در واگنی باز می شود.
· کسی میکائیل را صدا می زند.
· «آمدم»، میکائیل می گوید.
· «نمی مانی اینجا؟»، کلاودیا می خواهد بپرسد.
· «نمی آئی با ما؟»، میکائیل می پرسد.
· کلاودیا سرش را به نشانه «نه»، تکان می دهد.
· میکائیل لبخند می زند.
· البته که میکائیل می دانست که کلاودیا نمی تواند به همراه آنها برود.
· کلاودیا هم در تمام وقت می دانست که نمی تواند همراه سیرک برود.
· مگر نه؟
· اگر کلاودیا اکنون بخواهد خود را در صندوق علف مخفی کند، اولگا متوجه خواهد شد.
· اگر اولگا در راه گرسنه شود و خرطومش را وارد صندوق کند، متوجه کلاودیا خواهد شد.
· کلاودیا نیز اکنون لبخند می زند.
· میکائیل را دوباره بی صبرانه صدا می زنند.
· واگن های پیشاهنگ به راه می افتند.
· «دوباره می آئی؟»، کلاودیا می پرسد.
· «آره»، میکائیل می گوید.
· «سال دیگر می آیم.
· خداحافظ!»، می گوید و می دود.
· «به امید دیدار!»، کلاودیا می گوید، وقتی که تنها مانده است.
· کلاودیا به آخرین واگن که میکائیل را می برد، نگاه می کند و دست تکان می دهد.
· بعد دستش را پائین می آورد.
· سیرک بلونی رفته است.
· اما وقتی که کلاودیا چشمانش را می بندد، عکس های رنگین را می بیند.
· رئیس سیرک را می بیند، اسب ها را می بیند، ورونی طناب باز را می بیند، هلموت آرتیست را و دلقک ها را می بیند، سونیا، لوکاس، فیل، خرس ها، شتر، میمون ها، لاما، الاغ و ریو را می بیند.
· و همه را حول میکائیل جمع می کند.
· «میکائیل، جوانترین طناب باز اروپا»، کلاودیا می اندیشد.
· بعد عطسه اش می گیرد.
· به دور و برش نظر می اندازد.
· حتی تکه کاغذی بر روی زمین نمانده است.
· محوطه خالی است.
· ناگهان، انگار از مسافتی دور، به یاد لاکل می افتد و به یاد خرناس و اردک سپید.
۱۷ آوریل ۲۰۱۰
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر