۱۳۹۹ بهمن ۱۲, یکشنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۴۴) (بخش آخر)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 
سیرک شهر را ترک می گوید

 

·    کلاودیا هرچه بیشتر سردش می شود.

 

·    «نمی خواهی به خانه بروی؟»، پدر میکائیل می پرسد.

 

·    کلاودیا سرش را به علامت «نه» تکان می دهد.

 

·    حیوان ها در واگن های خود هستند.

 

·    اولگا برای بار دیگر خرطومش را از واگن بیرون می آورد.

 

·    در واگن اولگا صندوق علف قرار دارد.

 

·    مخفیگاه.

 

·    میکائیل اکنون برای معاشرت با کلاودیا وقت ندارد.

 

·    «نگه دار!»، مردها داد می زنند.

·    «بگیر!»

 

·    چادر بزرگ هنوز بر پا ست.

 

·    بعد مردها چادر را فرود می آورند.

 

·    «یواش یواش!»، داد می زنند.

 

·    شاید سال دیگر سیرک بلونی دوباره بیاید.

 

·    کلاودیا سر بلند می کند و به چادر می نگرد.

 

·    چادر فرود می آید.

 

·    چادر به حیوان غول آسائی شباهت دارد، که خسته شده است.

 

·    بعد چادر پهن زمین می شود.

 

·    چادر اکنون پارچه زمخت پهناوری است.

 

·    قبلا خانه ای برای ششصد نفر آدم بود.

 

·    خانه ای که در آن کارهای شگفت آوری انجام می گرفت.

 

·    کلاودیا آب دماغش را بالا می کشد، به واگن ها نظر می افکند.

 

·    سیرک هنوز آنجا ست.

 

·    صدای نادین کوچولو به گوش می رسد.

 

·    ریو پارس می کند.

 

·    نخست تیرک ها را جا می دهند.

 

·    چادر اکنون برچیده شده است.

 

·    کلاودیا نمی داند که در این زمین پهناور خالی به کجا باید برود.

 

·    به یک باره، او دیگر به سیرک تعلق ندارد.

 

·    کسی توجهی به او ندارد.

 

·    «کلاودیا!»، صدائی به گوشش می رسد.

 

·    میکائیل آمده است!

 

·    او شیرینی های خرسگونه برای کلاودیا آورده است.

 

·    شیرینی ها شاید حالش را بهتر کنند.

 

·    «باران شروع به بارش کرده»، کلاودیا می گوید.

 

·    هر دو سر بلند می کنند و به آسمان می نگرند.

 

·    انگار بارش باران برای هر دو مهم است.

 

·    «یک بار چنان بارانی بارید که ما فکر کردم که چادر فرو خواهد پاشید»، میکائیل می گوید.

·    «توفان مهیبی بود.

·    سرتاسر آسمان سبز سبز بود.»

 

·    کلاودیا با تکان سر تأییدش می کند.

 

·    «در اشتوتگارت بود»، میکائیل می گوید.

 

·    «اگر توفان بیاید، شما از شهر بیرون نخواهید رفت»، کلاودیا می اندیشد.

 

·    آسمان اما سبز نمی شود.

 

·    «کجا می روید؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    میکائیل شهری را نام می برد که کلاودیا نمی شناسد.

 

·    می توانست شهری در چین باشد.

 

·    اکنون همه چیز برچیده و جاگذاری شده است.

 

·    در واگنی باز می شود.

 

·    کسی میکائیل را صدا می زند.

 

·    «آمدم»، میکائیل می گوید.

 

·    «نمی مانی اینجا؟»، کلاودیا می خواهد بپرسد.

 

·    «نمی آئی با ما؟»، میکائیل می پرسد.

 

·    کلاودیا سرش را به نشانه «نه»، تکان می دهد.

 

·    میکائیل لبخند می زند.

 

·    البته که میکائیل می دانست که کلاودیا نمی تواند به همراه آنها برود.

 

·    کلاودیا هم در تمام وقت می دانست که نمی تواند همراه سیرک برود.

 

·    مگر نه؟

 

·    اگر کلاودیا اکنون بخواهد خود را در صندوق علف  مخفی کند، اولگا متوجه خواهد شد.

 

·    اگر اولگا در راه گرسنه شود و خرطومش را وارد صندوق کند، متوجه کلاودیا خواهد شد.

 

·    کلاودیا نیز اکنون لبخند می زند.

 

·    میکائیل را دوباره بی صبرانه صدا می زنند.

 

·    واگن های پیشاهنگ به راه می افتند.

 

·    «دوباره می آئی؟»، کلاودیا می پرسد.

 

·    «آره»، میکائیل می گوید.

·    «سال دیگر می آیم.

·    خداحافظ!»، می گوید و می دود.

 

·    «به امید دیدار!»، کلاودیا می گوید، وقتی که تنها مانده است.

 

·    کلاودیا به آخرین واگن که میکائیل را می برد، نگاه می کند و دست تکان می دهد.

 

·    بعد دستش را پائین می آورد.

 

·    سیرک بلونی رفته است.

 

·    اما وقتی که کلاودیا چشمانش را می بندد، عکس های رنگین را می بیند.

 

·    رئیس سیرک را می بیند، اسب ها را می بیند، ورونی طناب باز را می بیند، هلموت آرتیست را و دلقک ها را می بیند، سونیا، لوکاس، فیل، خرس ها، شتر، میمون ها، لاما، الاغ و ریو را می بیند.

 

·    و همه را حول میکائیل جمع می کند.

 

·    «میکائیل، جوانترین طناب باز اروپا»، کلاودیا می اندیشد.

 

·    بعد عطسه اش می گیرد.

 

·    به دور و برش نظر می اندازد.

 

·    حتی تکه کاغذی بر روی زمین نمانده است.

 

·    محوطه خالی است.

 

·    ناگهان، انگار از مسافتی دور، به یاد لاکل می افتد و به یاد خرناس و اردک سپید.

 

۱۷ آوریل ۲۰۱۰

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر