قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· در گرگ و میش صبح، وقتی که آفتاب در پشت کوه ها خواب می بیند، قطار سحرگاهی از ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن می گذرد و در این قطار دهقانان به بازار می روند.
· روزی از روزها، دهقانزنی با روسری رنگارنگ به مأمور کوچولوی راه آهن گفت:
· «من برای فروش کلم باید به شهر بروم.
· می توانی مدتی مواظب سه گانه من باشی؟»
· «با کمال میل!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· برای اینکه مأمور کوچولوی راه آهن، انسان بسیار مؤدبی بود.
· آنگاه دهقانزن از پنجره قطار بچه ای، توله سگی و توله خوکی به دستش داد.
· «عصر وقت برگشت، تو را از شرشان راحت می کنم»، دهقانزن گفت.
· «مؤدب باشید!»، مأمور کوچولوی راه آهن به سه گانه دهقانزن گفت.
· آنگاه ساندویج سوسیسی به بچه داد، توله سگ را نوازش کرد و توله خوک را به نرده باغ بست.
· اما ...
· توله سگ ساندویج بچه را ربود و توله خوک بند از نرده گسست.
· مأمور کوچولوی راه آهن بچه را دلداری داد، به سرزنش توله سگ پرداخت و توله خوک را دوباره گرفت.
· توپی به دست بچه داد، توله سگ و توله خوک را به نرده باغ بست.
· توله خوک حفره ای در زمین کند، سگ ناله سرداد و توپ از دست بچه افتاد و او به دنبالش دوید.
· مأمور کوچولوی راه آهن توله خوک را سرزنش کرد، سگ را دلداری داد و بچه را گرفت.
· مأمور کوچولوی راه آهن، مصاحت در آن دید که بچه را هم به نرده باغ ببندد.
· آنگاه بچه به گریه آغاز کرد، توله سگ ناله سرداد و توله خوک غرغر کرد.
· «ساکت باشید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· «من دوباره بازتان می کنم.»
· و چون چاره دیگری نمی دانست، هر سه تا را به خانه خود برد.
· «توله خوک برود آشپزخانه، توله سگ به اتاق نشیمن و بچه به تخت!»، مأمور کوچولوی راه آهن فرمان داد.
· بعد از خانه بیرون رفت تا برای قطار بعدی سیگنال بزند.
· اما وقتی به خانه برگشت، وحشتش برداشت.
· توله خوک روی مبل نشسته بود، توله سگ در تخت دراز کشیده بود و بچه در آشپزخانه با ذغال ها بازی می کرد.
· اما چون دوست داشت که سه گانه آرام باشند، دست به هیچکدام نزد.
· عصر دهقانزن سه کلم گرد به مأمور کوچولوی راه آهن هدیه آورد و پرسید که سه گانه مؤدب و حرف شنو بوده اند و یا نه.
· مأمور کوچولوی راه آهن با تکان سر ابراز رضایت کرد.
· اما از سر حواسپرتی به پشت بچه زد، توله خوک را نوازش کرد و به توله سگ دست داد.
· «من فکر می کنم که از قطار بیشتر سر در می آورم تا از بچه ها!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود گفت.
· همین طور هم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر