۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه

جادوگر کوچولو در شهر

https://img.tebyan.net/big/1391/02/891521017682702236522022316555711089215.jpg

 

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    روزی از روزها، جادوگر کوچولو بالای کوه ایستاده بود و به دره می نگریست.

 

·    آنگاه چشمش به شهری افتاد.

 

·    ماشین هائی به کوچولوی ماشین های اسباب بازی در خیابان ها حرکت می کردند.

·    ناقوس کلیساها بانگ برمی داشت و بیست گربه بسیار کوچولو روی بام ها در جست و خیز بودند.

 

·    «آه!

·    شهر چقدر زیبا ست!»، جادوگر کوچولو با خود گفت و از کوه پائین رفت و راه شهر در پیش گرفت.

 

·    مردم با دیدن او پا به فرار گذاشتند.

·    برای اینکه به ندرت بیگانه ای به شهر می آمد.

 

·    «سلام»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «من هم دلم می خواهد که مدتی در اینجا زندگی کنم.»

 

·    شهردار عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهی به سرتاپای جادوگر کوچولو انداخت.

 

·    «نجار هستی؟»، از جادوگر کوچولو پرسید.

 

·    «نه!»، جادوگر کوچولو در جوابش گفت.

 

·    «کفاش هستی؟»

 

·    «کفاش هم نیستم.

·    من یک جادوگر کوچولو هستم.»

 

·    «پس تو نمی توانی اینجا بمانی»، شهردار با اخم و تخم گفت.

·    «اینجا فقط کسانی زندگی می کنند که کاره ای هستند.

·    راهت را بگیر و برو!»

 

·    نظر مردم شهر هم جز این نبود.

 

·    بدین طریق بود که جادوگر کوچولو را به حال خود رها کردند و رفتند.

 

·    جادوگر کوچولو ـ اما ـ بسیار خشمگین شد.

 

·    «مگر گل ها کاره اند و حرفه ای دارند؟»، با خود گفت.

·    «با این حال، همه دوست شان می دارند و از خود نمی رانند.»

 

·    از این رو، تصمیم گرفت که سر به سر مردم شهر بگذارد.

 

·    جادوگر کوچولو «اجی مجی لا ترجی!»، بر زبان راند و در آن واحد پانزده اردک وراج در خیابان اصلی شهر به راه افتادند.

 

·    خروسی در مناره مسجد به قوق قولی قو برخاست و دست از خواندن برنداشت، ماشین ها ـ مثل کانگورو ها ـ به جست و خیز پرداختند، همه مردم شهر به سرفه افتادند، شهردار با قورباغه ای در تخت خوابش غافلگیر شد و زن شهردار سنجابی بر روی کلاه تابستانی اش یافت.

 

·    «بیا پائین از کلاهم!»، سر بلند کرد و فرمان داد.

 

·    سنجاب ـ اما ـ محلش نگذاشت.

 

·    آنگاه شهردار ـ سراسیمه ـ به راه افتاد، تا جادوگر کوچولو را پیدا کند.

 

·    «جادوگر کوچولو!»، شهردار داد می زد.

 

·    «جادو را از شهر ما بردار!

·    تو می توانی اینجا بمانی، تا هر وقت که دلت خواست!»

 

·    ولی دیگر دیر شده بود.

 

·    جادوگر کوچولو دیری بود که از شهر خارج شده بود.

·    و مردم مجبور بودند که با جادو زندگی کنند.

 

·    آنها به خاطر سرفه مدام، پانصد و هشتاد و هشت دستمال خریدند، ماشین ها می بایستی خیلی آهسته برانند، تا اردک ها را زیر نگیرند و یا با مینی بوس زیبا تصادف نکنند.

 

·    شهردار در وان حمام می خوابید و زن شهردار به سنجاب نشسته بر روی کلاهش چنان عادت کرده بود، که بی او نمی توانست زندگی کند.

 

·    ولی نمی دانست که سنجاب شبها از خانه بیرون می زنود و از درختان جنگل بالا می رود.

 

*****

·    جادوگر کوچولو ـ برخی اوقات ـ در قله کوه می نشیند، شهر را تماشا می کند و لبخند می زند.

 

·    اما روزی از روزها از کوه پائین خواهد آمد و همه چیز را رو به راه خواهد کرد.

 

·    در این مورد شکی نیست.

 

·    فردا ـ حتی ـ می تواند این روز موعود باشد.

·    کس چه می داند!

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر