قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
· تمااشچی ها هر روز به باغ وحش می آیند و جانوران را مورد توجه قرار می دهند.
· آنها میمون کوچولو را مورد توجه قرار می دهند که با قاشق چای خوری مربای موز می خورد.
· کفتار خط خطی را مورد توجه قرار می دهند و لک لک را مورد توجه قرار می دهند که روی یک پا می ایستد.
· آنها شیر، پنگوئن اشرافمنش، خرس قطبی و بزغاله را خوشایند و زیبا می دانند.
· آنها به تماشای گوزن ها، سمندر آتشین و قو می پردازند.
· آنها ـ اما ـ هر بار باید از جلوی سگ نگهبان باغ وحش بگذرند که دم در نشسته و مواظب باغ وحش است.
· نگهبان کوچولوی باغ وحش دوست سگ نگهبان است و هر روز ظهر برای آن ناهار می آورد.
· اما یکی از روزها سگ نگهبان را آشفته و غمگین یافت.
· گوش هایش آویزان بود و دمش را لای پاهایش پنهان کرده بود.
· «دلت می خواهد که با هم به گردش برویم؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
· «نه!»، سگ نگهبان گفت.
· «شپش گازت گرفته؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از سگ نگهبان پرسید.
· اما شپش هم گازش نگرفته بود.
· «نگهبان کوچولوی باغ وحش!»، سگ نگهبان آهی کشید و گفت.
· «امروز ۳۵۵ نفر از جلوی من گذشته اند، بی آنکه حتی یکی از آنها توجهی به من کرده باشد.
· مردم فقط جانورانی را تماشا می کنند، که در قفس باشند.
· انصاف داشته باش، چنین کاری عادلانه است؟»
· آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش دگمه های نقره ای کتش را بست و باز کرد و اندیشید.
· «می دانی!» ، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
· «بهتر است که تو شب ها پاس بدهی.
· من ایده ای دارم.»
· آنگاه از بند سگ نگهبان گرفت، در باغ وحش گشت و قفسی خالی پیدا کرد.
· «بپر توی قفس!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به سگ نگهبان گفت.
· «حالا می بینیم که آنها به تو توجه می کنند و یا نه!»
· آنگاه تابلوئی آورد، از قفس سگ آویزانش کرد و رویش نوشت:
· «سگ چوپان آلمانی، نمونه ای زیبا و بی همتا!»
· «نگاه کنید، حیوان جدیدی!»، آدم ها به یکدیگر گفتند و با عجله خود را به قفس سگ نگهبان رساندند.
· سگ نگهبان دمش را تکان می داد و می خندید، تا آدم ها دندان های زیبایش را ببینند.
· آدم ها می گفتند که این حیوان با شکوهی است و مردی که کلاه بر سر داشت، حتی سوسیسی هدیه اش کرد.
· اکنون دیری است که سگ روزهای خود را در قفس می گذراند و آدم ها به او حرف های محبت آمیزی می گویند.
· شب ها ـ اما ـ دم در باغ وحش می نشیند و مثل همیشه پاس می دهد.
· او مواظب است که دزد نیاید.
· باد شبانه موهایش را شانه می زند و او ـ هر از گاهی ـ به ماه پارس می کند.
· اکنون راضی و خشنود است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر