قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
· شباهنگام، وقی که همه تماشاچی ها به خانه خویش می روند، در باغ وحش زندگی ـ به معنی واقعی کلمه ـ شروع می شود.
· «ما گرسنه ایم، غذا می خواهیم!»، جانورها داد می زنند.
· «زود باشید!»
· آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش با قابلمه و سطل و غیره به راه می افتد و به سرعت غذای جانورها را جلوی شان می ریزد.
· برای میمون ها موز می دهد، برای سگ دریائی ماهی، برای پلنگ گوشت، برای خرگوش ها هویج و برای فیل ها علوفه.
· وقتی هم راست راستکی سیر شدند، نگهبان کوچولوی باغ وحش شب به خیر می گوید.
· «چشم های تان ببندید»، به جانوران می گوید.
· «خدا حافظ!»
· پرنده های کوچولو فوری اطاعت می کنند، چشم های شان را می بندند و می خوابند.
· گربه سانان اما با فانوس روشن چشمان شان به ماه می نگرند.
· برای اینکه ماه برای شان از آشنایان در کشورهای دور سلام می آورد.
· ماه ـ اما ـ خبر رسانی خود را به نجوا و بی سر و صدا انجام می دهد.
· آن سان که مزاحم خواب جانوران دیگر نمی شود.
· خرس بزرگ ـ گاهی در خواب ـ نعره می زند، بزغاله ها قدری از آن با خبر می شوند، بزهای کوهی پاهای جلوئی خود را جمع می کنند، برای اینکه آنها خواب پرش های بزرگ را می بینند.
· شغال ـ اما ـ آواز می خواند.
· به محض اینکه تاریکی همه جا را فرا می گیرد، شغال بانگ برمی دارد، همسرش هم به همین سان.
· اما چون کسی نمی تواند عادت آنها به آواز شبانه را از بین ببرد، نگهبان کوچولوی باغ وحش قفس آنها را در خارج، در مجاورت اسب آبی ساخته است.
· اسب آبی گوش های بخصوص کوچکی دارد و آواز شغال مزاحمش نمی شود.
· بدین طریق، مسئله ای پیش نمی آمد، اگر میان زرافه و گرگ خاکستری دعوا و مرافعه شروع نمی شد.
· «گرگ ـ در تمام طول شب ـ در قفسش اینور و آنور می رود»، زرافه هر روز صبح به نگهبان کوچولوی باغ وحش شکایت می برد.
· « در تمام طول شب!»
· زرافه چشمانش ریز ریز شده اند، برای اینکه شب نمی تواند بخوابد.
· «گرگ!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
· «تو باید شب ها مواظب باشی و سر و صدا راه نیندازی!»
· «من ـ شب ها ـ نمی توانم آرام بگیرم»، گرگ پیر خاکستری می گوید.
· «شباهنگام روحیات گرگی من بیدار می شوند و من باید بگردم!»
· «پس برو از قفس بیرون!»، زرافه می گوید.
· «بیرون نمی روم!»، گرگ با کله شقی می گوید.
· «من قدیمی تر از همه جانوران در این باغ هستم.
· بهتر است که تو بیرون بروی!»
· «کجا می توانم بروم؟»، زرافه می گوید.
· «من با هیکلی به این بزرگی، کجا می توانم بروم؟
· این تنها قفسی است که مناسب من است!»
· هفته های متمادی است که هر روز همین بگو مگوی هر روزه تکرار می شود و زرافه از شدت بی خوابی به گلی پژمرده می ماند.
· «من باید کاری بکنم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می اندیشد.
· اندیشیدن همان و یافتن راه حل همان!
· نگهبان کوچولوی باغ وحش با جغد خردمند مشورت می کند و بعد دست به عمل می شود.
· هر وقت بیکار می شود، زیر درخت یاسمن می نشیند و می بافد.
· می نشیند زیر سایه درخت یاسمن و برای گرگ خاکستری دو جفت جوراب پشمی کلفت و نرم می باقد.
· «پوور»، گرگ خاکستری شروع می کند به بد و بیراه گفتن، وقتی که نگهبان کوچولوی باغ وحش جوراب ها را پایش می کند.
· «این که مضحک است!»
· و فقط شب ها حاضر می شود که جوراب ها را بپوشد.
· اکنون زرافه دیگر صدای پای گرگ را نمی شنود و می تواند راحت بخوابد.
· و از هزاران نفر که هر روز به باغ وحش می آیند، حتی یکی نمی فهمد که گرگ وحشی خاکستری ـ در تمام طول شب ـ جوراب پشمی به پا می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر