قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· مأمور کوچولوی راه آهن فکر خاصی به خاطرش خطور نکرد، وقتی که او قطار را دید.
· آن فرقی با قطارهای دیگر نداشت.
· ولی وقتی که سیگنال حرکت مجاز را به صدا در آورد، لوکوموتیو ساکت و ساکن ماند.
· مأمور کوچولوی راه آهن سوت کوچولوش را به صدا در آورد.
· اما آب از آب تکان نخورد.
· «راه بیفتید!»، مأمور کوچولوی راه آهن فریاد زد.
· «حرکت کنید!»
· قطار اما حرکت نکرد.
· مأمور کوچولوی راه آهن از پله قطار بالا رفت و به لوکوموتیو نگاه کرد.
· «عجبا!»، شگفت زده گفت.
· «کسی در قطار نیست!»
· و وقتی دید که همه واگون های قطار خالی اند، حیرتش بیشتر شد و به خاراندن پشت گوشش پرداخت.
· «قطار به تنهائی و سر خود آمده است»، مأمور کوچولوی راه آهن اندیشید.
· «باید جائی خود به خود به راه افتاده باشد!»
· اما چون قطار خالی نباید در روی ریل بماند و راه را بند آورد، مأمور کوچولوی راه آهن تصمیم گرفت که آن را به ریل حاشیه ای منتقل کند.
· «به تنهائی نخواهم توانست»، پس از هل دادن متوجه شد.
· آنگاه پیش دهقان ها رفت و اسبی برای کشیدن قطار با خود آورد.
· اما اسب هم زورش برای کشیدن قطار خالی کافی نبود.
· از این رو، مأمور کوچولوی راه آهن دو باره پیش دهقان رفت.
· گاوی را با خود آورد و کنار اسب نگه داشت.
· گاو و اسب کوشیدند که قطار را حرکت دهند و به ریل حاشیه ای بکشند، ولی آنها هم نتوانستند.
· مأمور کوچولوی راه آهن ناچار شد که برای بار سوم پیش دهقان برود.
· این بار گوسفندی را با خود آورد.
· گوسفند، گاو و اسب زحمت زیادی به خرج دادند، ولی قطار خیلی سنگین بود و از جای خود تکان نخورد.
· مأمور کوچولوی راه آهن برای بار چهارم پیش دهقان رفت و خوک را هم با خود آورد.
· خوک و گوسفند و گاو و اسب همه زور خود را به کار بستند و قطار قدری جلوتر رفت.
· «ما به یک جانور دیگر هم نیاز داریم»، مأمور کوچولوی راه آهن رو به دهقان داد زد.
· «اگر جانور دیگری به من بدهی، حتما می توانیم قطار را از جلوی راه برداریم.»
· «جانور دیگری غیر از خروس رنگارنگ ندارم»، دهقان گفت.
· «بقیه جانوران را برده ای.»
· او خروس رنگارنگ را هم به مأمور کوچولوی راه آهن داد.
· «فکر نمی کنم، که تو بتوانی کاری برای من بکنی!»، مأمور کوچولوی راه آهن به خروس گفت.
· اما ـ به هر حال ـ او را هم جلوتر از بقیه بست.
· خروس رنگارنگ سینه ستبر کرد و بال بر افراشت و جلوتر از بقیه به زور زدن آغاز کرد.
· چون با آمدن خروس، نیروی لازم جمع آمده بود، قطار خالی به حرکت در آمد.
· «ممنون، دوستان من. ممنون»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· آنگاه اسب و گاو و گوسفند و خوک را به دهقان برگرداند.
· خروس را روی شانه اش می برد.
· «قوق قولی قو!»، خروس به فریاد برآمد.
· خروس احساس غریبی داشت.
· برای اینکه او ـ بالاخره ـ قطاری را به حرکت درآورده بود.
· و از فرط رضایت چنان بادی به غبغب انداخته بود که به بالش پر پر شباهت داشت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر