۱۳۹۹ آبان ۲۲, پنجشنبه

جادوگر کوچولو و شیر


 

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    وقتی که جادوگر کوچولو وارد شهر شد، مردم در واهمه و هراس چشمگیری قرار داشتند.

 

·    آدم ها هراسزده ـ مثل زنبورهای تارانده ـ اینور و آنور می دویدند و داد و فریاد راه می انداختند.

 

·    سگ ها واق واق سر داده بودند و گربه ها روی نرده باغ ها ایستاده بودند و هیئت غول آسائی به خود گرفته بودند.

 

·    «چه شده است؟»، جادوگر کوچولو از پاسبان پرسید.

 

·    «شیر از باغ وحش گریخته و اکنون در شهر می گردد»، پاسبان گفت.

 

·    «من شیر را دو باره خواهم گرفت»، مردی تنومند که کلاهی قفسگونه بر سر داشت، گفت.

 

·    مرد تنومند توری در دست داشت و دور شد.

 

·    جادوگر کوچولو دلش می خواست، شیر را ببیند و به دنبال او دوید.

 

·    شیر بر روی سطل آشغال گنده ای نشسته بود و فر و شکوه خاصی داشت.

 

·    شیر اما بسیار بزرگ بود و مرد تور به دست از ترس عقب عقب می رفت.

 

·    ساکنان شهر در فاصله ای دور ایستاده بودند، داد و بیداد راه انداخته بودند، ولی کسی جرئت نمی کرد که به شیر نزدیک شود.

 

·    آتش نشان ها با ماشین های بزرگ آمده بودند، آهنگرها، بناها و مردان دیگری با بازوان ماهیچه مند نیز.

·    اما هیچکس جرئت گرفتن شیر را نداشت.

 

·    شیر دهندره ای کرد و غرشی مهیب سر داد.

 

·    «ببینید.

·    حالا ـ حتما ـ می خواهد به ما حمله کند و تکه پاره مان کند»، مردم گفتند.

 

·    جادوگر کوچولو ـ اما ـ فهمید که شیر از زیادی جمعیت برانگیخته شده است.

 

·    اگر کسی داد و بیداد کند، شیر بیشتر از هر چیز برانگیخته می شود.

 

·    جادوگر کوچولو عصایش را بیرون آورد و شیر را جادو کرد.

 

·    شیر شد، به کوچولوی بچه گربه ای.

 

·    آنگاه شیر را برداشت، بغلش کرد و به باغ وحش بر گرداند.

 

·     مردم از کاردانی جادوگر کوچولو به حیرت افتادند و از او تشکر کردند.

 

·    مردم ـ همه ـ  به جادوگر کوچولو دست می دادند و برایش گل و سوسیس برشته هدیه می کردند.

 

·    شیر اکنون در قفس نشسته بود و رئیس باغ وحش، تابلوئی با عنوان زیر به قفس نصب کرده بود:

·    «شیرکوچولو!

·    شیر کوچولوی بی نظیر و بسیار کمیاب!»

 

·    بچه های شهر از شیر کوچولو بیشتر از هر چیز خوش شان می آمد.

 

·    روز دیگر، وقتی جادوگر کوچولو به دیدن شیر رفت، شیر اخم کرد و روی از او برتافت.

 

·    «از دست من عصبانی هستی؟»، جادوگر کوچولو پرسید.

 

·    «کنورر»، شیر در جوابش گفت.

 

·    «از دست من عصبای هستی، چونکه من تو را به قفس باغ وحش برگردانده ام؟»، جادوگر کوچولو پرسید.

 

·    «نه!»، شیر غرید.

·    «من از باغ وحش خوشم می آید، ولی حالا گرسنه ام

 

·    «پس بخور!»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «قحط غذا که نیست

 

·    «شکمم بسیار کوچولو است و در آن، برای غذا جا نیست»، شیر به پرخاش گفت.

·    «تقصیر تو ست که مرا این چنین کوچولو جادو کرده ای.

·    دل من نیز کوچولو شده است.

·    اما شیری که دل بزرگ شیروار نداشته باشد، به چه دردی می خورد؟»

 

·    جادوگر کوچولو فر و شکوه شیر را دو باره به او برگرداند.

 

·    شیر، از اینکه از سرافکندگی نجات یافته بود، تشکر بود.

 

·    شیرها جانوران غرورمندی اند و احساسات خود را نشان مردم نمی دهند.

 

·    شیر دهندره ای کرد و آدم ها همه دندان های سپید او را دیدند.

 

·    اما فقط  جادوگر کوچولو معنی دهندره او را فهمید.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر