۱۳۹۹ آبان ۲۶, دوشنبه

جادوگر کوچولو و عصای جادو


قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    جادوگر کوچولو ـ بعضی وقت ها ـ حواس پرت است.

 

·    آنگاه دست و رو شستن یادش می رود، سپیده سحر ترانه شامگاهی می خواند و برای قورباغه ها بال و پر جادو می کند.

 

·    اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچولو از حد و اندازه گذشت.

·    در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.

 

·    «آخ.

·    اجا مجا لا ترقا!»، جادوگر کوچولو به سکسکه افتاده بود.

·    «بدون عصا چه می توانم کرد!»

 

·    جادوگر کوچولو آنقدر گریه کرد که گلها همه خیس شدند.

 

·    اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.

 

·    جانورها هم کمکش کردند.

 

·    پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را می خواست با عصائی تنبیه کند.

 

·    «دست نگه دار!»، جادوگر کوچولو داد زد.

·    «عصا را بده من!

·    این حتما عصای جادوی من است!»

 

·    «نه!»، مرد گفت.

·    «تو اشتباه می کنی!»

 

·    «من حالا نشانت می دهم!»، جادوگر کوچولو گفت.

 

·    بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.

 

·    اما چیزی اتفاق نیفتاد.

 

·    مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچولو شرمنده شد.

·    و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.

 

·    خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.

 

·    ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن داشت.

 

·    «سگ!»، جادوگر کوچولو صدا زد.

·    «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.

·    عصای مرا بده به من!»

 

·    «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.

·    «مزاحم من نشو!»

 

·    اما چون جادوگر کوچولو دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.

 

·    «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچولو با صدائی بلند گفت.

·    «حالا خواهی دید.»

·    و ورد جادو را بر زبان راند:

·    «اجی مجی لا ترجی!»

 

·    اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.

 

·    سگ لبخند زد و جادوگر کوچولو برای بار دوم شرمنده شد.

 

·    جادوگر کوچولو مدت مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.

 

·    در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.

 

·    «نگاه کنید!»، جادوگر کوچولو به جانوران گفت.

·    «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»

 

·    آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادو می تواند باشد.

 

·    عصای نهالگون برگ ها و گل ها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچولو بتواند او را باز شناسد.

 

·    «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو خطاب به نهالک داد زد.

 

·    آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور بارید.

 

·    «هورا!»، جادوگر کوچولو با صدای بلندی گفت.

·    «عصای جادویم دو باره پیدا شد!»

 

·    جادوگر کوچولو آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.

 

·    روباه با خرگوش می رقصید.

 

·    گربه با سگ می رقصید.

 

·    جوجه تیغی با کلاغ می رقصید.

 

·    سنجاب با غاز می رقصید.

 

·    و جادوگر کوچولو با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر