قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
· وقتی غروب می آید، مردم ده ـ نوازنده، دهقان، زن گلفروش، دخترک بادکنک فروش و شاعر ـ همه با هم، دم در خانه های شان می نشینند و از زمان های قدیم نقل می کنند.
· دهقان می گوید:
· «سابقا گرگ ها می آمدند و خرس ها»
· و خمیازه می کشد.
· و چون بقیه مردم هم خسته اند، پا می شوند و می روند که بخوابند.
· شبگرد کوچولو تنها می ماند.
· شبگرد کوچولو به ماه سلام می دهد، به ابرهای شتابزده می نگرد و به گشت شبانه آغاز می کند.
· وقتی که می خواهد از کوچه بیرون رود، ناگهان با خرسی روبرو می شود.
· شبگرد کوچولو با خود می اندیشد:
· «خرس، دیگر وجود ندارد» و چشم هایش را می بندد.
· وقتی چشمانش را دو باره باز می کند، می بیند که خرس همچنان آنجا ست.
· شبگرد کوچولو ـ دوستانه ـ به خرس سلام می دهد و می پرسد:
· «تو از زمان های قدیم می آئی؟»
· خرس می گوید:
· «برووم.»
· معنی «برووم» باید یا آره باشد و یا نه.
· خرس پوست پشم آلود قهوه ای رنگش را تکان می دهد و به گردش در ده می پردازد.
· و شبگرد کوچولو به دنبال او به راه می افتد.
· وقتی خرس به استخر ده می رسد، به تماشای عکس خود در آب استخر می پردازد.
· شبگرد کوچولو می گوید:
· «تو خرس زیبائی هستی!»
· او می داند که باید در مقابل قدیمی ها مؤدب باشد و ادامه می دهد:
· «بهتر است مواظب باشی و گرنه می افتی تو آب!»
· خرس دو باره به راه می افتد و خود را با احتیاط به خانه ها نزدیک می کند.
· بعد کله بزرگ قهوه ای اش را می رساند به پنجره خانه ها و به تماشای مردم در خانه ها می پردازد.
· شبگرد کوچولو می گوید:
· «بهتر است که پائین بیائی.
· اگر مردم بیدار شوند و تو را ببینند، ترس شان برمی دارد.
· آنها به دیدن خرس ها عادت نکرده اند.»
· خرس پائین می آید و وارد باغ های گل می شود.
· و چون از گل های سفید خوشش می آید، به خوردن شان می پردازد.
· شبگرد کوچولو با بر آشفتگی می گوید:
· «بس کن!
· خوردن گل ها ممنوع است!»
· خرس دو باره به راه می افتد، غمگین به نظر می رسد.
· شبگرد کوچولو می گوید:
· «صبر کن!» و بعد شانه ای از جیبش بیرون آورد و آهنگ کوتاهی را بوسیله آن می نوازد.
· خرس گوش هایش را تیز می کند و بعد روی پاهای عقبی اش می ایستد و شروع به رقص می کند.
· غمش از یاد می رود و رفته رفته خوشحال و خوشحال تر می شود.
· از آنجا که خوشحالی همانقدر مسری است که سرخک، شبگرد کوچولو هم شاد و خشنود می شود.
· دست به دست خرس می دهد و شروع به رقص می کند.
· آندو با هم می رقصند، به سمت راست، به سمت چپ و در دایره می رقصند.
· وقتی سحر می شود و هوا روشن می گردد، شبگرد کوچولو دست از سر خرس برمی دارد و رو به خرس کرده، می گوید:
· «من می روم سراغ مردم.
· آنها باید تو را ببینند و به تو عادت کنند.
· چون، تو دوست منی!»
· اما وقتی می خواهد که خرس را نشان مردم دهد، می بیند که از خرس دیگر خبری نیست.
· شبگرد کوچولو با خود می اندیشد:
· «شاید من فقط خواب خرس را دیده ام» و لبخند می زند.
· «اما اگر من دلم بخواهد، او دوباره پیشم خواهد آمد.
· چون او دوست من است.
· فقط کافی است که من چشمانم را ببندم و به او بیندیشم.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر