۱۳۹۹ آبان ۲۰, سه‌شنبه

جادوگر کوچولو و مترسک ها

استعاره از انسان بی دست وپا  

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    جادوگر کوچولو به جهانگردی می پردازد.

 

·    از کوه ها می گذرد.

 

·    از رودها می گذرد.

 

·    از جنگل های روشن می گذرد.

 

·    زیر تابش بی امان آفتاب سوزان پیش می رود.

·    و هر وقت باران می بارد، چتر کوچولوش را باز می کند.

·    و وقتی جانوران او را می بینند، سلامش می دهند.

 

·    ماهی ها سر خود را از آب بیرون می آورند، موش کور با شتاب خود را بیرون می کشد، سنجاب ها برای جادوگر کوچولو فندق و بادام می اندازند و پرنده ها به دنبالش می پرند.

 

·    جادوگر کوچولو همه جانوران را می شناسد:

·    قورباغه ها را می شناسد، که در استخر جشن می گیرند.

·    گربه ها را می شناسد، که در تاریکی، چشمان شان مثل فانوس نور می افشانند.

·    آهوها را و روباه های چابکپا را نیز می شناسد.

 

*****

 

·    روزی از روزها ـ اما ـ جادوگر کوچولو چشمش به موجودات عجیبی افتاد، که هرگز ندیده بود.

 

·    دو موجود عجیب در جوزار ایستاده بودند و در معرض باد ـ بی پروا ـ زوزه می کشیدند.

 

·    «شما کیستید؟»، جادوگر کوچولو پرسید.

 

·    «ما مترسکیم!»، دو موجود زوزه گر ـ هر دو با هم ـ پاسخ دادند.

·    «آخ. چه مصیبتی، چه دردی

 

·    «چرا شما دو تا اینقدر غمگین اید؟»، جادوگر کوچولو پرسید.

 

·    «ما هر روز باید ـ همین جا ـ بایستیم»، مترسک ها به شکوه گفتند.

·    «ای کاش می توانستیم، کمی پرواز کنیم 

 

·    جادوگر کوچولو خندید.

 

·    بعد مترسک ها را با عصایش نوازش داد و ورد جادو را ـ به آسانی آب خوردن ـ بر زبان راند.

 

·    طولی نکشید که مترسک ها آستین های ژنده خود را بلند کردند و به پرواز در آمدند.

 

·    بر فراز جوزار می پریدند و از فرط شادی بر سپیدارها دست می زدند.

 

·    جادوگر کوچولو از خنده روده بر شده بود.

 

*****

·    پرنده ها ـ اما ـ ناگهان به سوی جادوگر کوچولو پر کشیدند و بر سر و شانه او نشستند.

 

·    «تو نباید بگذاری که مترسک ها پرواز کنند»، پرنده های پریشان گفتند.

·    «ما از آنها می ترسیم

 

·    هنوز جادوگر کوچولو جواب پرنده ها را نداده بود که صدای گام های سنگین دهقانی را شنید، که به سویش می آمد.

·    «مترسک ها را برگردان سر جای شان»، دهقان گفت.

·    «مترسک ها برای مدتی در خدمت من اند و باید در جوزار من بایستند

 

·    «خیلی خوب!»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «اجی مجی، لا

 

·    اما چون او ورد جادو را به طور کامل بر زبان نراند، جزئی از جادو در مترسک ها باقی ماند.

 

*****

 

·    مترسک ها برگشتند و دوباره در جوزار ایستادند و در باد ـ همچنان و هنوز ـ زوزه می کشند، اما شباهنگام، وقتی که آدم ها و جانوران دیگر در خواب اند، به پرواز در می آیند و در فضا، زیر ستاره ها می رقصند.

 

·    به غیر از ماه، کسی از این ماجرا با خبر نیست.

 

·    ماه اما سر نگه دار خوبی است و آن را با کسی در میان نمی گذارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر