قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
· وقتی شبگرد کوچولو ـ فانوس به دست ـ می آید، مردم می فهمند، که موقع خواب است.
· شبی از شب ها، زن گلفروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت:
· «امشب، باران خواهد آمد.»
· و همه گلدان ها را بیرون آورد و دم در گذاشت.
· شبگرد کوچولو ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانه زن گلفروش رد شد و با خود گفت:
· ای کاش، امشب باران ببارد!
· باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچولو غمگین شد.
· و با خود گفت:
· گل ها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!
· و چون تحمل مرگ گل ها را نداشت، کلاهش را برداشت و با آن از استخر ده آب آورد و گل ها را آبیاری کرد.
· بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد.
· یک بار هم ماهی کوچولویی به کلاهش افتاده بود.
· از دیدن ماهی یکه خورد و گفت:
· آه، ببخشید!
· و ماهی کوچولو را دوباره به آب انداخت.
· وقتی شبگرد کوچولو، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گل ها ریخت، همه گل ها سیراب شدند.
· آنگاه ـ شاد و خشنود ـ دست هایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.
· شادی او ـ اما ـ دیری نپائید.
· چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.
· قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشت تر و درشت تر شدند، آن سان که شبگرد کوچولو را ترس برداشت.
· زیر لب غرید:
· باران گل ها را نابود خواهد کرد!
· با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد:
· بس کنید!
· بس کنید!
· ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.
· شبگرد کوچولو کم مانده بود، بگرید.
· گریه ـ اما ـ نمی توانست کارساز باشد.
· از این رو، شبگرد کوچولو با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد.
· آنگاه در حالی که چترش را باز می کرد، رو به گل ها کرد و گفت:
· نگران نباشید!
· من از شما مواظبت خواهم کرد.
· و چترش را روی گل ها گرفت.
· شبگرد کوچولو ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.
· گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.
· باران ـ سیل آسا ـ از یقه لباسش وارد می شد و از پاچه های شلوارش بیرون می زد.
· دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.
· شبگرد کوچولو چترش را بست و سر تا پا خیس به خانه خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.
· وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گلفروش از خانه اش بیرون آمده بود.
· گل ها را به رهگذران نشان می داد و می گفت:
· گل هایم را ببینید!
· چه شاداب و سرحال اند!
· دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم.
· می دانستم که باران می آید.
و هیچ کس نمی دانست که شب تا سحر بر گل ها چه رفته است!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر