قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
· جادوگر کوچولو با همه چیزها دوست است.
· با انسان ها، با جانوران، با گیاهان نیز.
· از این رو، هر وقت به راه می افتد، به آشنایان زیادی برخورد می کند.
· «سلام، جادوگر کوچولو!»، بچه ها می گویند، وقتی که او را می بینند.
· «علیک السلام!»، جادوگر کوچولو جواب می دهد و بعضی وقت ها، عصای جادویش را بلند می کند و بارانی از آب نبات های رنگارنگ می باراند.
· «سلام!»، خوک وحشی مهربان غرغرکنان می گوید.
· آنگاه بزهای شاد و سرخوش سلامش می دهند.
· آهوان با پائین آوردن سر ادای احترام می کنند.
· کلاغ غارغاری از سلام نثارش می کند و اسب ها سرهای شان را به شانه های او می مالند.
· درخت ها با برگ های بیشمارشان به او دست تکان می دهند و گلها به او چشمک می زنند.
· بعد از ظهر یکی از روزهای آفتابی، جادوگر کوچولو از کنار چمنزار می گذشت، که ماهی ئی را دید.
· ماهی به ویژه زیبائی بود.
· جادوگر کوچولو با عزت و احترام سلامش داد و گذشت.
· ولی پس از چندی ناگهان ایستاد.
· یادش افتاد که ماهی ئی را در چمنزار دیده است.
· پشت گوش چپش را خاراند، نوک دماغش را خاراند و اندیشید.
· «گلها به چمنزار تعلق دارند، پرنده ها به آسمان و ماهی ها به آب!»
· و فوری راه رفته را برگشت.
· «اینجا زندگی می کنی؟»، جادوگر کوچولو از ماهی پرسید.
· «آخ. نه!»، ماهی غمزده پاسخ داد.
· «من از کیسه زنی اینجا افتاده ام و اکنون دنبال دریا می گردم.»
· «دریا خیلی دور است!»، جادوگر کوچولو گفت.
· «دریا همانقدر از ما دور است که ابر سپید بلورین آن بالا بالا ها!»
· « پس من چاره ای جز خشک شدن نخواهم داشت»، ماهی آهکشان گفت و قطره اشکی از چشمش بیرون زد.
· جادوگر کوچولو تصمیم گرفت که به ماهی کمک کند.
· عصای جادو را ـ با احتیاط تمام ـ به اشک ماهی مالید.
· آنگاه اشک ماهی بزرگ و بزرگتر شد و دریاچه زلال بلورینی تشکیل گردید.
· ماهی پرید در آب دریا و نجات یافت.
· ماهی از جادوگر کوچولو تشکر کرد، چون ماهی با ادبی بود.
· آدم ها و جانوران از دیدن دریا حیرت کردند.
· و هر کس از آب این دریا نوشید، شاد و خوشبخت شد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر