۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۲۹)

    


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    حالا دیگر می دانم که چه باید بپوشم.

 

·    البته که آن را می پوشم.

 

·    من اهمیتی بدان نمی دهم که دامن بخصوصی است و در مراسم بخصوصی پوشیده می شود.

 

·    این دامن گرم و نرم است و بابا آن را وقتی که تنها به سوئد رفته بود، برایم انتخاب کرده و خریده است و کسی در جستجوی آن به او کمک نکرده است.

 

·    این دامن صد در صد مطابق سلیقه من است.

 

·    همه خطوط رنگین کمان روی آن هست و اگر کسی خوشحال و یا غمگین باشد، می تواند گونه اش را بر آن نهد.

 

·    اگر خوشحال باشد، شادی اش فزونتر می شود و اگر غمگین باشد، غمش کاهش می یابد.

 

·    برای من مهم نیست که زنان سوئدی موقع ازدواج این دامن را می پوشند.

 

·    شاید بابا مرا در همین دامن جلوی تریبون ببیند، در همین دامن سوئدی.

 

*****

 

·    هنوز ساعت پنج و نیم است.

 

·    من به تختخواب برمی گردم و چشمانم را می بندم.

 

·    ما پانزده شاگرد ممتاز در ردیف اول، در سالن ورزشی نشسته ایم.

 

·    ولترز از تریبون بالا می رود و نام برنده جایزه را بر زبان می راند.

 

·    برنده جایزه دختری است.

 

·    برنده جایزه منم.

 

·    آنگاه من پا می شوم و رو در روی او می ایستم.

 

·    بوسه اش تر و مرطوب است.

 

·    تف ولترز را با انگشتانم از گونه ام پاک می کنم.

 

·    از سالن، هیاهوی وحشی هورا به گوش می رسد.

 

·    من بر می گردم و رو به حضار می ایستم و جایزه نامه را دو دستی بلند می کنم.

 

·    حضار کف می زنند، پا می کوبند و هورا می کشند.

 

·    در ردیف سوم چشمم به مادر و بابا می افتد.

 

·    مادر به مجسمه یخی بدل شده است.

 

·    بابا خم شده به سوی او.

 

·    بابا دستش را بر روی دست مادر نهاده است و چیزهائی را به گوشش زمزمه می کند.

 

·    من می بینم که او مرتب «عزیزترینم» می گوید.

·    و احساس می کنم که بابا دست او را در دست می فشارد.

 

·    جایزه نامه را بر زمین می اندازم.

 

·    من در تریبون رو در روی حضار ایستاده ام و او در گوش مجسمه یخی زمزمه می کند، نوازشش می کند و مجسمه دوباره اندکی ذوب می شود.

 

·    اما در عوض، خود من یخ می زنم.

 

*****

 

·    بابا باید او را ول کند!

·    بابا باید از زمزمه کردن در گوش او دست بردارد!

·    اینکه جایزه او نیست!

 

·    بیهوده نیست که من با سهمگین ترین مرد روی زمین، اینجا در صحنه ایستاده ام.

 

·    اینها، این دو تا چه فکر می کنند؟

 

·    من جایزه نامه را از زمین برمی دارم و از آن هواپیمائی می سازم.

·    با ناخن هایم از نوک هواپیما خنجری می سازم.

·    نوک هواپیما را به دستم فرو می کنم.

 

·    آخ، دردناک است!

 

·    بعد هواپیما را در سالن به پرواز در می آورم.

 

·    هواپیما مثل موشکی به هدف می خورد.

 

·    بر دست فشاردهنده بابا اصابت می کند.

 

·    نوک خنجرآسای هواپیما میان دو استخوان در پوستش فرو می رود.

·     او مادر را فوری ول می کند.

 

·    اکنون دستش را به شلوارش می مالد.

 

·    او اغلب همین کار را می کند.

 

·    برای اینکه او در هر حال، دست درد دارد.

 

·    دست هایش لکه لکه اند و او همیشه می خواهد که آنها را بخاراند.

 

·    اما دکتر می گوید که او نباید آنها را بخارند و گرنه بدتر می شوند.

 

·    نیش خنجر هم آنها را بدتر می کند.

 

·    من می بینم که چگونه دستش را مالش می دهد، چگونه دستش سرخ و کبود می شود.

 

·    بعد کار عجیبی می کنم.

 

·    از تریبون پائین می پرم.

·    به سوی پدرم می دوم و دستانم را به گردنش می آویزم و می بوسمش.

 

·    همه این حوادث را با چشمان بسته می بینم.

 

·    هنوز وقت دارم و لازم نیست که پا شوم.

  

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر