ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· حالا دیگر می دانم که چه باید بپوشم.
· البته که آن را می پوشم.
· من اهمیتی بدان نمی دهم که دامن بخصوصی است و در مراسم بخصوصی پوشیده می شود.
· این دامن گرم و نرم است و بابا آن را وقتی که تنها به سوئد رفته بود، برایم انتخاب کرده و خریده است و کسی در جستجوی آن به او کمک نکرده است.
· این دامن صد در صد مطابق سلیقه من است.
· همه خطوط رنگین کمان روی آن هست و اگر کسی خوشحال و یا غمگین باشد، می تواند گونه اش را بر آن نهد.
· اگر خوشحال باشد، شادی اش فزونتر می شود و اگر غمگین باشد، غمش کاهش می یابد.
· برای من مهم نیست که زنان سوئدی موقع ازدواج این دامن را می پوشند.
· شاید بابا مرا در همین دامن جلوی تریبون ببیند، در همین دامن سوئدی.
*****
· هنوز ساعت پنج و نیم است.
· من به تختخواب برمی گردم و چشمانم را می بندم.
· ما پانزده شاگرد ممتاز در ردیف اول، در سالن ورزشی نشسته ایم.
· ولترز از تریبون بالا می رود و نام برنده جایزه را بر زبان می راند.
· برنده جایزه دختری است.
· برنده جایزه منم.
· آنگاه من پا می شوم و رو در روی او می ایستم.
· بوسه اش تر و مرطوب است.
· تف ولترز را با انگشتانم از گونه ام پاک می کنم.
· از سالن، هیاهوی وحشی هورا به گوش می رسد.
· من بر می گردم و رو به حضار می ایستم و جایزه نامه را دو دستی بلند می کنم.
· حضار کف می زنند، پا می کوبند و هورا می کشند.
· در ردیف سوم چشمم به مادر و بابا می افتد.
· مادر به مجسمه یخی بدل شده است.
· بابا خم شده به سوی او.
· بابا دستش را بر روی دست مادر نهاده است و چیزهائی را به گوشش زمزمه می کند.
· من می بینم که او مرتب «عزیزترینم» می گوید.
· و احساس می کنم که بابا دست او را در دست می فشارد.
· جایزه نامه را بر زمین می اندازم.
· من در تریبون رو در روی حضار ایستاده ام و او در گوش مجسمه یخی زمزمه می کند، نوازشش می کند و مجسمه دوباره اندکی ذوب می شود.
· اما در عوض، خود من یخ می زنم.
*****
· بابا باید او را ول کند!
· بابا باید از زمزمه کردن در گوش او دست بردارد!
· اینکه جایزه او نیست!
· بیهوده نیست که من با سهمگین ترین مرد روی زمین، اینجا در صحنه ایستاده ام.
· اینها، این دو تا چه فکر می کنند؟
· من جایزه نامه را از زمین برمی دارم و از آن هواپیمائی می سازم.
· با ناخن هایم از نوک هواپیما خنجری می سازم.
· نوک هواپیما را به دستم فرو می کنم.
· آخ، دردناک است!
· بعد هواپیما را در سالن به پرواز در می آورم.
· هواپیما مثل موشکی به هدف می خورد.
· بر دست فشاردهنده بابا اصابت می کند.
· نوک خنجرآسای هواپیما میان دو استخوان در پوستش فرو می رود.
· او مادر را فوری ول می کند.
· اکنون دستش را به شلوارش می مالد.
· او اغلب همین کار را می کند.
· برای اینکه او در هر حال، دست درد دارد.
· دست هایش لکه لکه اند و او همیشه می خواهد که آنها را بخاراند.
· اما دکتر می گوید که او نباید آنها را بخارند و گرنه بدتر می شوند.
· نیش خنجر هم آنها را بدتر می کند.
· من می بینم که چگونه دستش را مالش می دهد، چگونه دستش سرخ و کبود می شود.
· بعد کار عجیبی می کنم.
· از تریبون پائین می پرم.
· به سوی پدرم می دوم و دستانم را به گردنش می آویزم و می بوسمش.
· همه این حوادث را با چشمان بسته می بینم.
· هنوز وقت دارم و لازم نیست که پا شوم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر