۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱۳)

  Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    در کلاس ما باز می شود.

·    در کلاس ما همین جوری باز نمی شود، بلکه آهسته آهسته و شادمانه باز می شود.

 

·    آدم فوری می فهمد که اکنون چه کسی قدم به کلاس خواهد نهاد.

·    حتی قبل از اینکه او را ببیند.

 

·    ولترز است که وارد کلاس می شود.

 

·    او تک تک بچه ها را با چشمان تیز و گزنده اش ورانداز می کند.

 

·    بعد می گوید:

·    «من حالا خواهم گفت که کدام سه نفر از کلاس شما جزو پانزده نفرند که نقاشی شان بهتر از نقاشی همه بچه های مدرسه بوده است.

·    من اسم آنها را به ترتیب الفبا خواهم خواند.

·    اولین آنها اونو فان لوون[1] است.»

 

·    اونو فان لوون؟

 

·    چنین چیزی چگونه ممکن است؟

 

·    اونو فان لوون با مشت هایش بر طبل سینه می کوید و شادی می کند.

 

·    «دومین آنها»، ولترز پس از فروکش آوای طبل می گوید.

·    «دومین آنها ریتا ست.»

 

·    بعد لحظه ای مکث می کند.

 

·    این مرد فرومایه ای است!

·    برای اینکه ما در کلاس نه یک ریتا، بلکه دو ریتا داریم.

 

·    «ریتا فرشور»، از دهن ولترز بیرون می زند و به گوش من رخنه می کند.

 

·    ریتا فرشور خود منم.

 

·    اما، فوری با خود می گویم که چنین چیزی ممکن نیست.

 

·    بعد می بینم که همه برگشته اند و به من می نگرند.

 

·    ناگهان برای لحظه ای، احساس می کنم که می توانم از فرط خوشبختی منفجر شوم.

 

·    می خواهم هورا بکشم.

 

·    ولتر اما امان نمی دهد و سومین نفر را نام می برد:

·    «کارلا فان سانتن.»

 

·    «هی کارلا!»، با خود می گویم.

·    خطای خطیری باید رخ داده باشد.

·    چون کارلا حتی نمی دانست که چه و چگونه باید رسم کند.

 

·    تصویر او را اصلا نمی توان بشمار آورد.

 

·    حالی تان نیست؟

 

·    اما معلمه ها و معلم ها از کجا بدانند!

 

·    آنها چگونه می توانند به ماجرای تشکیل تصویر کارلا پی ببرند؟

 

·    من اما دیگر به دلیل جزو سه نقاشی بهتر کلاس بودن نقاشی ام، حوصله و رغبت هوراکشی ندارم.

 

·    برای اینکه نقاشی کارلا هم جزو بهترین نقاشی ها ست!

 

*****

 

·    وقتی اونو نقاشی اش را تحویل داد، به بچه ها گفت که او همین جوری ـ الکی چیزی کشیده و به درد نمی خورد.

 

·    اما برایش مهم نیست.

 

·    برای اینکه او به جایزه و مسابقه اهمیتی نمی دهد و عمدتا خودش را زیر فشار قرار نداده و دچار زحمت نکرده است.

·    او در مقایسه با مسابقه، کار بهتری برای انجام داشته است.

 

·    اما حالا که او جزو برندگان کذائی است، قیافه مهمی به خود می گیرد.

·    قیافه ای مهم و اسرارآمیز.

 

·    انگار که تمام وقت می دانست که او جزو برنده ها خواهد بود.

 

·    اونو قبلا برتر از همه ما بود.

·    چون اهمیتی به مسابقه و جایزه نمی داد و اکنون دوباره برتر از همه ما ست، چون ممکن است که نقاشی اش از همه نقاشی های مدرسه بهتر باشد.

 

*****

 

·    در چهره کارلا، اما افتخار و غروری به چشم نمی خورد.

·    انگار که او غافلگیر شده است و چنین انتظاری نداشته است.

·    او بی تردید، فراموش نکرده که نقاشی اش را به تنهائی نکشیده است.

·    او حتی یک بار به سوی من نمی نگرد.

·    اگرچه تمام عناصر نقاشی اش را من به گوشش زمزمه کرده ام.

 

·    نقاشی او در واقع، نوعی دیکته بوده است.

 

·    فرض کنیم که کارلا برنده شود و جایزه را، به اصطلاح،  مدرک را دریافت کند.

·    آنگاه، من باید به او تبریک بگویم و او تشکر خواهد کرد.

 

·    اگر چنین چیزی اتفاق افتد، من از او بی شک خواهم پرسید که تشکرش از چه بابت است؟

 

*****

 

·    من در واقع، از اینکه نقاشی ام جزو سه نقاشی بهتر کلاس محسوب شده، تعجب نمی کنم.

·    من در اعماق خویش تمام وقت می دانستم که نقاشی ام انتخاب خواهد شد.

 

·    اما من فقط جسارت اندیشیدن بدان را به خود راه نداده بودم.

 

*****

 

·    «نقاشی ام جزو پانزده نقاشی بهتر از همه انتخاب شده است»، در خانه، سر شام می گویم.

·    «ولتر شخصا آمد و به ما گفت.»

 

·    بابا خوشحال به نظر می رسد.

 

·    انگار انتظار چنین خبری را نداشته است.

 

·    مادر ابروهایش را اندکی بالا می اندازد.

·    بعد بابا به مادر می نگرد.

 

·    او هم ابروهایش را اندکی بالا می اندازد، ولی چنان سریع که تقریبا دیده نمی شود.

 

·    مادر می گوید که چنین چیزی فراتر از انتظار است.

 

·     واقعا هم فراتر از انتظار است.

 

·    مفهوم «فراتر از انتظار»، «فراتر از انتظار» مثل گلوله ای شلیک می شود و شعله کشان از سرم می گذرد.

 

·    می گویم که نظر من هم همین است.

·    فراتر از انتظار است.

·    «شاید هم اشتباهی صورت گرفته»، می گویم.

 

·    «نه، نه.

·    اگر اینطوری بود، مدیر مدرسه که شخصا نمی آمد و اعلام نمی کرد»، بابا می گوید.

·    «آقای ولترز آمده و گفته، مگر نه؟»

 

·    «آره، او شخصا آمد و گفت»، می گویم.

·    «ولترز شخصا آمد و جلوی همه اعلام کرد.»

 

·    بعد ـ به یکباره ـ  تنم به لرزه می افتد.

 

·    «واقعا این طوری بوده؟»، از خود می پرسم.

·    «این ادعا را خودم اختراع نکرده ام؟

·    آرزو نکرده ام؟

·    امید آن را در دل نپخته ام؟»

 

·    «این طوری بوده، مگر نه؟»، بابا می پرسد.

·    «او نام تو را جزو بهترین ها بر زبان رانده است؟»

 

·    «آره، آره»، می گویم.

 

·    مادر می گوید:

·    «کسانی هستند که برای شان بلند آوازگی مهمتر از زندگی است.

·    آنها می خواهند خود را به بلندترین قله ها برسانند، ولی سرنگون می شوند و می میرند.

·    در مقاله ای در روزنامه ای خواندم.

·    نمی توانند به هدف برسند.

·    به کدام هدف نرسیده اند؟

·    به قله کوه.

·    به بلند آوازگی.

·    اما بهتر است که آدم به زندگی بیندیشد»، مادر می گوید.

 

·    مادر علاوه بر این می گوید که انسان ها باید رفتار عادی و طبیعی داشته باشند و نباید همیشه تلاش کنند که خروس پیشاهنگ باشند.

 

·    بعد چنان سختگیرانه به من می نگرد، که انگار منم که همیشه می خواهم خروس پیشاهنگ باشم.

 

·    من اما در باره خودم چنین نظری ندارم.

 

·    من بیشتر به عقب مانده ترین مرغ ها شباهت دارم.

·    بویژه وقتی که مادر در دور و بر من باشد.

 

*****

 



[1] Onno van Leuven

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر