جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
۱۵
قصه آکواریوم
· روزی از روزها، گربه ای در آکواریوم شنا می کرد.
· نه، نه، نه!
· قصه این طوری آغاز نمی شود.
· بلکه:
· روزی از روزها، گربه ای جلوی آکواریوم نشسته بود.
· گربه یاد شده، گربه بسیار کوچولوئی بود.
· اسم او نازی بود.
· در آکواریوم ماهی آبی رنگی در حال شنا بود.
· «بررر»، گربه کوچولو به ماهی گفت.
· منظورش این بود که «بیا بیرون!»
· ماهی ـ اما ـ حوصله بیرون آمدن نداشت.
· ماهی ـ علاوه بر این ـ زبان گربه ها را نمی دانست.
· نازی با دستش به شیشه آکواریوم زد.
· ماهی سرگرم خوردن یک شپش آبی بود.
· او اصلا ملتفت گربه کوچولو نشد.
· نازی ساکت و آرام نشسته بود.
· بعد معلقی زد.
· می خواست که توجه ماهی را به خود جلب کند و به بازی با خود ترغیب کند.
· ماهی از دهنش حباب هوا بیرون می فرستاد.
· مرواید های کوچکی در آب بالا می آمدند.
· نازی از مرواریدها خوشش می آمد.
· البته ماهی می دانست که نازی از مرواریدها خوشش می آید و به خاطر او مرواریدها را بالا می فرستاد.
· «برررر»، نازی داد زد.
· منظورش این بود که «من می آیم توی آب!»
· نازی از دیواره آکواریوم بالا رفت و یک ثانیه در لب باریک آن ایستاد.
· بعد چند بار تلو تلو خورد و آخر سر در آب افتاد.
· با افتادن گربه کوچولو در آب ماهی از آب بیرون افتاد.
· ماهی اکنون روی فرش افتاده بود و دست و پا می زد.
· نازی اصلا نمی توانست علت این چیزها را بفهمد.
· او در آب دست و پا می زد و آب غورت می داد.
· بعد عطسه می کرد، تف می کرد و فریاد می زد.
· دیوار آکواریوم بلند بود و رطوبت و خیسی مانع خروج نازی می شد.
· گربه کوچولو در خطر مرگ بود.
· ناگهان در اتاق باز شد.
· «عجبا!»، مرد گفت.
· نازی و ماهی هر دو شنیدند.
· او گربه را از آکواریوم بیرون آورد و ماهی را به آب انداخت.
· بعد نازی را در حوله ای پیچید و در گوشه مبل گذاشت.
· «یکی بود، یکی نبود.
· گربه ای در آکواریوم شنا می کرد»، مرد به نقل قصه آغاز کرد.
· ولی نازی خوابش برده بود.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر