۱۳۹۹ آبان ۵, دوشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۱۷)

 

جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری 

 
قصه گربه ها
 

۱۵

قصه آکواریوم 

 

·    روزی از روزها، گربه ای در آکواریوم شنا می کرد.

 

·    نه، نه، نه!

 

·    قصه این طوری آغاز نمی شود.

 

·    بلکه:

·    روزی از روزها، گربه ای جلوی آکواریوم نشسته بود.

 

·    گربه یاد شده، گربه بسیار کوچولوئی بود.

 

·    اسم او نازی بود.

 

·    در آکواریوم ماهی آبی رنگی در حال شنا بود.

 

·    «بررر»، گربه کوچولو به ماهی گفت.

·    منظورش این بود که «بیا بیرون!»

 

·    ماهی ـ اما ـ حوصله بیرون آمدن نداشت.

 

·    ماهی ـ علاوه بر این ـ زبان گربه ها را نمی دانست.

 

·    نازی با دستش به شیشه آکواریوم زد.

 

·    ماهی سرگرم خوردن یک شپش آبی بود.

 

·    او اصلا ملتفت گربه کوچولو نشد.

 

·    نازی ساکت و آرام نشسته بود.

·    بعد معلقی زد.

 

·    می خواست که توجه ماهی را به خود جلب کند و به بازی با خود ترغیب کند.

 

·    ماهی از دهنش حباب هوا بیرون می فرستاد.

 

·    مرواید های کوچکی در آب بالا می آمدند.

 

·    نازی از مرواریدها خوشش می آمد.

 

·    البته ماهی می دانست که نازی از مرواریدها خوشش می آید و به خاطر او مرواریدها را بالا می فرستاد.

 

·    «برررر»، نازی داد زد.

 

·    منظورش این بود که «من می آیم توی آب!»

 

·    نازی از دیواره آکواریوم بالا رفت و یک ثانیه در لب باریک آن ایستاد.

 

·    بعد چند بار تلو تلو خورد و آخر سر در آب افتاد.

 

·    با افتادن گربه کوچولو در آب ماهی از آب بیرون افتاد.

 

·    ماهی اکنون روی فرش افتاده بود و دست و پا می زد.

 

·    نازی اصلا نمی توانست علت این چیزها را بفهمد.

 

·    او در آب دست و پا می زد و آب غورت می داد.

 

·    بعد عطسه می کرد، تف می کرد و فریاد می زد.

 

·    دیوار آکواریوم بلند بود و رطوبت و خیسی مانع خروج نازی می شد.

 

·    گربه کوچولو در خطر مرگ بود.

 

·    ناگهان در اتاق باز شد.

 

·    «عجبا!»، مرد گفت.

 

·    نازی و ماهی هر دو شنیدند.

 

·    او گربه را از آکواریوم بیرون آورد و ماهی را به آب انداخت.

 

·    بعد نازی را در حوله ای پیچید و در گوشه مبل گذاشت.

 

·    «یکی بود، یکی نبود.

·    گربه ای در آکواریوم شنا می کرد»، مرد به نقل قصه آغاز کرد.

·    ولی نازی خوابش برده بود.

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر