ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· من اکنون پیراهنی را پروب می کنم که شاید در مراسم اعطای جایزه بپوشم.
· پیراهن را می پوشم و به جلوی آئینه در راهرو خانه می روم.
· این پیراهن به من می آید.
· رنگ نارنجی روشن دارد، با برشی و با یقه سپید کوچک.
· چنین یقه هائی را قبلا زمانی که هنوز مامان در این خانه بود، همیشه در پیراهن هایم داشتم.
· بابا از پله ها پائین می آید.
· پشت سرم می ایستد و از ورای سرم به آئینه می نگرد و خیلی ساده می گوید که از آن خوشش می آید.
· یقه سپید به من خواهد آمد.
· در همین لحظه مادر از آشپزخانه بیرون می آید.
· «آره»، مادر می گوید.
· «مدتی طولانی می بایستی جستجو کنم، تا بیابمش.»
· بعد بابا در باره رنگ پیراهن من حرف می زند و با لحن تحسین انگیزی از مادر صحبت می کند که برای من پیراهنی با این رنگ پیدا کرده که به من می آید.
· «من تمام شهر را برای پیدا کردنش زیر پا گذاشته ام»، مادر می گوید.
· «رنگ آن نه نارنجی و نه زرد است، بیشتر زرد ذرتی است.»
· «آره، زرد ذرتی!»، بابا می گوید.
· «خوب گفتی!»
· من آندو را که تنگاتگ پشت سرم ایستاده اند، در آئینه می بینم.
· می بینم و می شنوم که مادر در باره پیراهن داد سخن سر داده است.
· انگار که او خودش پوشیده و نه من.
*****
· پیراهن زرد ذرتی را نمی توانم برای مراسم اعطای جایزه بپوشم.
· آن بیشتر به مادرم تعلق دارد، تا به من.
· پس چه باید بپوشم؟
· برای مراسمی از این قبیل کدام پیراهنی مناسب تر است؟
· من نباید پیراهن خیلی زیبائی بپوشم.
· و گرنه همه فکر می کنند که من خود را برنده جایزه محسوب داشته ام.
· دامن راه راهی که بابا از سوئد برایم آورده، برای این مراسم اصلا مناسب نیست.
· اگر آن را بپوشم، بیشتر جلب نظر می کنم.
· برای اینکه این دامن را زنان سوئدی در جشن عروسی می پوشند.
· پوشیدن پیراهن زشت هم خوب نیست.
· برای اینکه آنگاه همه فکر می کنند که من امیدی به برنده شدن جایزه ندارم.
· پس دامن چین چینی قدیمی من هم مناسب نیست.
· اما اگر پیراهنی بپوشم که نه زیبا و نه زشت باشد، آنگاه همه فکر خواهند کرد که جایزه و مسابقه برای من اهمیتی ندارد.
· نمی دانم چه باید بپوشم.
*****
· سال قبل، مادر بزرگ استوت برای من لباس دلقک دوخته است.
· این لباس گره ها و زنگوله های کوچک رنگارنگ دارد، که به هنگام جست و خیز زنگ می زنند.
· با این لباس باید کلاه کله قندی با نخ های حاشیه ای بر سر گذاشت.
· فوری پروبش کردم.
· خیلی خوب به من می آمد.
· با جینگ جینگ جینگ جست و خیز کردم.
· مادر بزرگ دست زد و آفرین گفت.
· بابا بزرگ استوت چنان خندید که برکه های چشمانش لبریز شد.
· مادر جرعه ای چای سر کشید و خندید، آنسان که انگار سرکه در چای بوده.
· اما حرفی نزد.
· حتی کلمه ای بر زبان نراند.
· حالا می توانم برای مراسم اعطای جایزه لباس دلقک را بپوشم.
· هیچکس تصورش را نمی تواند کرد.
· خوبی این لباس این است که توجه همه را به خود جلب می کند، حتی اگر من برنده جایزه نباشم.
· اما تصورش برای من دشوار نیست.
· پانزده بچه ممتاز در ردیف اول نشسته اند.
· من هم جزو آنها هستم، اما در لباس دلقک.
· برنده جایزه، دختری اعلام می شود که لباس صورتی رنگی در بردارد.
· عکسش در روزنامه منتشر می شود.
· روزی از روزها، به یکی از حضار در سالن برخورد می کنم و او می گوید:
· «من تو را از مسابقه نقاشی به یاد دارم و تو در لباس دلقک برنده جایزه بودی.»
· و من با تکان سر تأییدش خواهم کرد، قبل از اینکه منظورش را فهمیده باشم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر