۱۳۹۹ مهر ۱۳, یکشنبه

درنگی در شعر سهراب سپهری (۳۰)


 


مسافر
ادامه 
 
من از مجاورت یک درخت می‌آیم
که روی پوست آن دست‌های ساده غربت اثر گذاشته بود:
«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»
 
شراب را بدهید
شتاب باید کرد:
من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم
و
 مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو
 را
روانم.
 
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و 
ایستادم 
تا
دلم قرار بگیرد.
 
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
 
و بار دگر، در زیر آسمان «مزامیر»،
در آن سفر که لب رودخانه «بابل» به هوش آمدم،
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم، صدای گریه می‌آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه‌های تر بید تاب می‌خوردند.
 
و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی»
اشاره می‌کردند.
 
و من بلند بلند
«کتاب جامعه» می‌خواندم.
 
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن‌سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره می‌کردند.
 
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط «لوح حمورابی»
نگاه می‌کردند.
 
و در مسیر سفر روزنامه‌های جهان را
مرور می‌کردم.
 
سفر پر از سیلان بود
و 
از 
تلاطم صنعت 
تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می‌داد.
 
و 
روی خاک سفر 
شیشه‌های خالی مشروب،
شیارهای غریزه و سایه‌های مجال
کنار هم بودند.
 
میان راه سفر،
 از 
سرای مسلولین
صدای سرفه می‌آمد.
 
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن "جت"‌ها را
نگاه می‌کردند
و 
کودکان
 پی پرپرچه‌ها روان بودند.
 
سپورهای خیابان سرود می‌خواندند
و 
شاعران بزرگ
به 
برگ‌های مهاجر
 نماز می‌بردند.
 
و راه دور سفر،
 از 
میان آدم و آهن
به 
سمت جوهر پنهان زندگی
 می‌رفت،
به 
غربت تر یک جوی
 می‌پیوست،
به 
برق ساکت یک فلس،
به
 آشنایی یک لحن،
به
 بیکرانی یک رنگ.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر