۱۳۹۹ مهر ۳۰, چهارشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۱۱)

 

جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری 

قصه گربه ها

۱۰

موش و گربه

 

·    مادر موک گربه ای رؤیاگر بود.

·    او مدتی پروانه ها را تماشا می کرد و بعد در باغچه شقایق ها دراز می کشید و خرناس می کشید.

 

·    مادر موک روزی از روزها برای گردش به خیابان رفته بود و ماشینی او را زیر گرفته بود و کشته بود.

 

·    موک شباهت غریبی به مادرش داشت.

 

·    موک هم پروانه ها را تماشا می کرد و در باغچه گل های سرخ خرناس می کشید.

 

·    موک ـ اما ـ بدتر از مادرش بود.

 

·    «موک به هیچ دردی نمی خورد»، کسانی که موک با آنها زندگی می کرد، می گفتند.

 

·    آنها از برادران موک خوش شان می آمد و تحسین شان می کردند.

 

·    موک حس می کرد که دوستش ندارند و از این بابت غمگین بود.

 

·    روزی از روزها زن بیگانه ای از آنجا می گذشت.

 

·    او موک را دید که در سایه درخت بادام نشسته و به تنهائی بزرگش پی برد.

 

·    زن بیگانه فوری تصمیمش را گرفت و زنگ در را به صدا در آورد.

 

·    «موک را می خواهی؟»، مردم گفتند.

·    «آره که می توانید موک را با خود ببرید.»

 

·    «من یک باغچه کوچک دارم»، زن بیگانه گفت.

·    «به موک نزد من خوش خواهد گذشت!»

 

·    «فکر می کنید؟»، مردم گفتند.

·    «ما باید پیشاپیش به شما بگوئیم که سیم های موک اندکی قاطی پاتی اند!»

 

·    «منظورتان این است که موک دیوانه است؟»، زن بیگانه پرسید.

 

·    زن بیگانه وقتی این سؤال را می کرد، موک را در بغلش گرفته بود.

 

·    «تقریبا دیوانه است!»، مردم گفتند.

·    «موک از موش می ترسد!»

 

·    «من منظورتان را می فهمم»، زن بیگانه گفت.

·    «خود من هم از موش می ترسم.»

 

·    بدین طریق بود که زن بیگانه موک را با خود به خانه برد.

 

·    آنها از یکدیگر خوش شان می آمد و موک در عرض یک هفته، غم و عصه اش را فراموش کرد.

 

·    او بازی می کرد و خرناسه می کشید و یا دست به بغل در باغچه می نشست و محو تماشای گل مروارید می شد.

 

·    یکی از شب ها ـ اما ـ ناگهان موشی وارد اتاق شد.

 

·    زن از ترس داد زد و روی میز پرید.

 

·    موک هم هراسزده از زن بالا رفت و خود را به شانه او رساند.

 

·    موش چمباته زد، نگاهشان کرد و بعد از در اتاق بیرون رفت.

 

·    «موک کوچولوی من!»، زن گفت.

 

·    موک هم صورتش را به دست زن مالید.

 

·    آندو خیلی خوشحال بودند.

 

·    برای اینکه ماجرائی را هر دو با هم از سر گذرانده بودند.

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر