مسافر
سهراب سپهری
حیاط روشن بود
و
باد میآمد
و
خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
"اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر،
چه ابعاد سادهای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم."
کنار پنجره رفت
و
روی صندلی نرم پارچهای نشست:
"هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و
من
- مسافر قایق -
هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و
بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن
و
پهن کردن یک فرش
و
بی خیال نشستن
و
گوش دادن
به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و
در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و
سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و
در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجا ست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و
گوش کن،
که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزد.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز در همه راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک تو را میفشرد،
چه وزن گرم دلانگیزی؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر