۱۳۹۹ مرداد ۷, سه‌شنبه

لطایف الملل (بخش چهارم) (از ۷۷ تا ۹۳)


 قدیمی ترین لطایف الملل جهان

 (بخش چهارم)

(بخش اخر فصل اول)

برگردان

شین میم شین

 

۷۷

راهزنی

دار و ندار خرپولی

را

غارت می کرد.

 

خرپول

برای خلاص گشتن هرچه زودتر از شر راهزن

ضمنا

به

او

کمک می کرد.

 

در حالیکه راهزن جیب هایش را خالی می کرد،

خرپول

شتابزده

 دستمال گردن زیبایش را کشید تا در اختیار راهزن قرار دهد.

 

راهزن داد کشید بر سرش:

«هی

بی انصاف.

کراوات مان را داری کج و کوله می کنی.»

 

۷۸

مفت خوری

از

حریفی

قرض خواست.

 

ضمنا

درخواست کرد که قرض مورد نظر را

در

درازمدت

پرداخت کند.

 

حریف گفت:

«دو درخواست در آن واحد شدنی نیست؟

 

قاعدتا

باید

درخواست واحدی در آن واحد صورت گیرد.

 

من

فقط یکی از دو درخواست تو را برآورده می سازم.»

 

مفت خور پرسید:

«کدام یکی را؟»

 

حریف گفت:

پرخواست دومت را؟»

 

۷۹

کشتی یونانی

در دریا غرق شده بود

 و

 چند تن به مشقتی از مهلکه مرگ نجات یافته بودند

و

همراه با کشیش

به

شهر

برمی گشتند.

 

کشیش

به

محض دیدن دیاگوراس خدا ناشناس 

او

را

به

ناجیان

(نجات یافتگان از مهلکه مرگ)

نشان داد

و

خطاب به دیاگوراس گفت:

«بفرما.

خدا این بندگان خود را از مهلکه مرگ نجات داده است.

 

پس

به

وجود باری تعالی

ایمان بیاور تا رستگار شوی.»

 

دیاگوراس

جواب داد:

«هم

خود خدا

را

نشانم بده

و

هم

صدها نفر

را

که

در

دریا غرق شده اند

تا

ایمان بیاورم و رستگار شوم.»

 

۸۰

سناتور پاکوریوس

نوکرمأبانه

پیشنهاد کرد

که

یکی از ماه های سال

را

ماه قیصر آگوستوس

بنامند.

 

ماه ها گذشت.

 

اما

از

پاداش قیصر

برای این خوش خدمتی او

خبری نشد.

 

سناتور پاکوریوس

به

تنگ آمد

و

خطاب به قیصر

گفت:

«در سراسر روم

چو افتاده

که

من

از

قیصر آگوستوس

کیسه های مملو از پول

دریافت کرده ام.»

 

قیصر آگوستوس

به

اختصار گفت:

«یاوه های مردم را نباید جدی گرفت.»

 

۸۱

حریفی که در جشنی به مناسبت هزاره اولمپیک در مسابقه شرکت کرده بود،

جایزه ای به نصیب نبرده بود

و

غمگین بود.

 

رفیقش

برای دادن دلداری

گفت:

«غم مخور.

در جشن دیگر به مناسبت هزاره دوم اولمپیک

حتما

جایزه باران خواهی شد.»

 

۸۱

یکی از درباریان

در گوشی به دیگری گفته بود:

بوی دهان هیریو

(پادشاه سیراکوس)

 تهوع آور

است.

 

هیریو

پس از شنیدن ماجرا

غضب آلوده

به

همسرش گفت:

«چرا تا کنون به من نگفته ای که بوی دهانم آزارنده است؟»

 

ملکه

جواب داد:

«من فکر می کردم

که

بوی تهوع آور دهان،

صفت مشترک مردجماعت است.»

 

۸۲

از

 دیوگنز

که

در

بشکه ای

روزگار می گذراند،

با

توجه به شرایط ذلت بار زندگی اش

پرسیدند:

«به نظرت چرا خلایق به گداها پول خرد می دهند،

ولی به فلاسفه نمی دهند؟»

 

جواب داد:

«برای اینکه می ترسند، روزی علیل و شل و کور شوند و مجبور به گدایی گردند.

ولی کسی هراسی از آن ندارد، که روزی عاقل شود و فیلسوف گردد.»

 

۸۳

حریفی

با

کمان بی تیری در دست

راهی جبهه جنگ شده بود.

 

رندی پرسیده بود:

«بدون تیر چگونه می خواهی تیر اندازی کنی؟»

 

حریف در جوابش گفته بود:

«تیرهایی که دشمن خواهد انداخت، جمع خواهم کرد تا تیراندازی کنم.»

 

رند پرسیده بود:

«اگر دشمن تیراندازی نکرد، چه می کنی؟»

 

حریف گفته بود:

«در آن صورت دیگر جنگی در بین نخواهد بود.»

 

۸۴

فقیه سواره ای

به

سوی کشتی مسافربری آمد.

 

ولی

از

اسب پیاده نشد تا سوار کشتی شود و سفر کند.

 

وقتی

ناخدای کشتی

دلیل طلبید،

با

طمئنینه گفت:

«خیلی عجله دارم.»

 

۸۵

رندی

از

هندی

پرسید:

«بنا بر اعتقادات شما، آدم ها پس از مرگ، دوباره زاده می شوند و زنده می شوند؟»

 

هندی

جواب داد:

«آره. بی کمترین تردید.»

 

رند

گفت:

«پس ۱۰۰۰ اشرفی به من قرض بده.

من پس از دوباره زاده شدن به تو ۲۰۰۰ اشرفی

پس می دهم.»

 

هندی گفت:

«نمی شود.

امثال تو

پس از مرگ،

به

مثابه آدم

زاده و زنده نمی شوند.

حداکثرش

به

مثابه سگ و یا خوک

دوباره زاده می شوند

و

پس گرفتن قرض از سگان و خوکان

هم

کسب و کار عاقلان نیست.»

 

۸۶

سه شخص خسیس

خانه ای اجاره کرده بودند

و

در آن خانه روزگار می گذراندند.

 

دو تن از آنان برای لامپا (چراغ)

نفت می خریدند.

 

سومی

اما

حاضر به پرداخت سهم خود از نفت نمی شد.

 

به

همین دلیل

از اوایل غروب تا دم خواب

چشم های او

را

می بستند

تا

از

نعمت نور رایگان

بی بهره بماند.

 

۸۷

ملا نصرالدین

در

بازار اردبیل

شلواری خرید.

 

بعد

با خود گفت:

«بهتر است که پالتوی ساده ای هم بخرم.»

 

پالتوئی به قیمت ۱۵ تومان از فروشنده خرید.

 

وقتی ملا راه افتاد که برود، فروشنده داد زد:

«هی. ملا. مگر مفت خوری که پول پالتو را نداده، می روی؟»

 

ملا حیرت زده گفت:

«چه پولی؟

مگر شلوار را به ات ندادم؟»

 

فروشنده گفت:

«آره.

ولی پول شلوار را هم پرداخت نکرده بودی.»

 

ملا

از فرط حیرت سر تکان داد و گفت:

«شما اردبیلی ها، اعجوبه های عالمید.

مگر من شلوار را خریده بودم که بابتش پول پرداخت کرده باشم؟»

 

۸۸

حریفی فرار می کرد و سربازی به دنبالش می دوید.

 

سرباز

سقراط

را

دید

و

داد زد:

«بگیرش.»

 

حریف

اما

در رفت.

 

سرباز

نفس نفس زنان

خود

را

به

سقراط رساند و گفت:

«چرا این قاتل را نگرفتی؟»

 

سقراط مات و مبهوت ماند و پرسید:

«قاتل؟

قاتل به چه معنی است؟»

 

سرباز جواب داد:

«قاتل کسی است که می کشد.»

 

سقراط گفت:

«آهان

فهمیدم،

منظورت قصاب است.»

 

سرباز گفت:

«قصاب چیه؟

قاتل کسی است که آدم می کشد.»

 

سقراط گفت:

«آهان.

منظورت از قاتل

 سرباز

 است.»

 

سرباز کلافه شد و گفت:

«نه.

سرباز در حین جنگ آدم می کشد.

قاتل اما در حین صلح.»

 

سقراط گفت:

«فهمیدم.

منظورت جلاد است.»

 

سرباز داد زد:

«لامصب.

قاتل کسی است که کسی را در خانه ای می کشد.»

 

«حالا منظورت را فهمیدم.

منظورت از قاتل، طبیب است»

سقراط گفت

و

راه خود را گرفت و رفت

و

سرباز ماند

که

چنگ در موهای سرش افکنده بود و جیغ می کشید.

 

۸۹

 آخوندی

ادعا می کرد

که

همه چیز دان

است

و

از

مؤمنین

مصرانه

می خواست

که

هر سؤال که دل شان خواست بکنند.

 

رندی

گفت:

«بگو تعداد موهای سر من از چه قرار است.»

 

آخوند جواب داد:

«تعداد موهای سر تو به تعداد موهای دم خر است.»

 

رند پرسید:

«ای کذاب.

چگونه می توانی اثبات کنی؟»

 

آخوند گفت:

«کاری ندارد.

یک مو از سر تو و یک مو ازد م خر می کنیم.

آنقدر این کار را ادامه می دهیم

تا

صحت جواب من ثابت شود.»

 

۹۰

چادر کولی

را

صاعقه زده بود.

 

آخوند گفت:

«این مکافات سوگندهای دروغی است

 که

تو در بازار خرید و فروش گاو و خر خورده ای.»

 

کولی

اندیشید

و

وقتی

می خواست خری را برای فروش به بازار ببرد،

به

زنش گفت:

«بگو که حاضری این خر را به ۳۰۰ تومان از من بخری»

 

زن کولی

زن مطیعی بود

و

گفت:

«من حاضرم این خر را به ۳۰۰ تومان از تو بخرم.»

 

کولی گفت:

«خوب شد.

امروز می خواهم در بازار، قسم بخورم که کسی حاضر به خرید این خر به ۳۰۰ تومان بوده است.

هوا هم که ابری است و رعد  و برق امری طبیعی است.»

 

۹۱

ژاپنی خرپول خسیسی با نوکرش به معبد رفت.

 

تصمیم داشت که یک سکه سه سنی به معبد اهدا کند.

 

ولی

بدبختانه

در

جیبش

به

عوض سکه سه سنی، سکه چهارسنی پیدا کرد.

 

اکنون

می بایستی

بالاجبار

به

عوص سکه سه سنی، سکه چهار سنی به معبد اهدا کند.

 

با بی رغبتی به نوکرش گفت:

«تو هم باید عبادت کنی

تا

یک سن به هدر نرفته باشد.»

 

۹۲

وکیل مدافع رقت انگیز هیرتیوس در دادگاه

برای بر انگیختن ترحم قاضی 

به

طور احساساتی

گفت:

«ننه موکل من

این بینوا را ۹ ماه آزگار در رحم خود حمل کرده است.»

 

سیسه رو

وکیل مدافع شاکی

گفت:

«من ـ زور حریف چیست؟

مگر ننه های دیگر توله های خود را در کوله پشتی حمل می کنند؟»

 

۹۳

در بازار ماتروپولسک

به

سبب غفلت آنی ماهی فروشی

زیباترتن ماهی اش

به

سرقت رفت.

 

اما

از

آنجا

که

دزد ماهی

قفطان کوتاهی در بر کرده بود،

دم ماهی از زیر قفطانش بیرون زده بود.

 

ماهی فروش

بدون تکان خوردن از جای خود

داد زد:

«اخوی.

از این به بعد

یا

قفطان بلندتری بپوش

و

یا

ماهی کوچکتری بدزد.»

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر