جمعبندی
از
مسعود بهبودی
منوچهر احترامی
(۱۳۲۰ ـ ۱۳۸۷)
نویسنده خستگی نشناس کودکان و طنزپرداز
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند.
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند.
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمي دانند توسط دوستان شان خورده مي شوند يا دشمنان شان!
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند.
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمي دانند توسط دوستان شان خورده مي شوند يا دشمنان شان!
شعرا
اله اند و به له اند.
حریف
۱
شعر یکی از فرم های بیشمار هنر است و
شاعر
(البته اگر شاعر باشد و شاعرنما)
هنرمند است.
۲
هنر فرمی از شناخت و شعور است.
۳
هنر شاید نخستین فرم انعکاس واقعیت عینی در آیینه ضمیر آدمی بوده باشد.
۴
آثار هنری عهد حجر در دیواره های غارها هنوز باقی اند.
۵
اینها همه آثار هنری اند که احتمالا قبل از شروع نیاکان ما به تکلم و تفکر خلق شده اند.
۶
شاعر
اگر
شاعر باشد و نه فیلسوفشاعر
به لحاظ سطح شعور
نازلتر از شاطر
است.
۵
فرق شهریار با سعدی
همینجا ست.
ترانه نوذر پرنگ
غروبا که میشه روشن چراغا
میآن از مدرسه خونه کلاغا
یاد حرفای اون روزت میاُفتم
که تا گفتی به جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم
اگه عاقل بودم من
یادت میآد به من گفتی چی کار کن
گفتی از مدرسه امروز فرار کن
فرار کردم من اون روز زنگ آخر
نرفتم مدرسه تا سال دیگر
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم
اگه عاقل بودم من
غروبه بر میگردن باز کلاغا
به یادم باز میآد اون کوچه باغا
هنوز تو اون کوچه رو اون اقاقی
دلی که کنده بودیم مونده باقی
هنوز تو اون کوچه رو اون اقاقی
دلی که کنده بودیم مونده باقی
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم
اگه عاقل بودم من
پایان
https://www.youtube.com/watch?v=pdSMFe6cN3o
مهلا
بتهوون هیچگاه در خدمت اشراف وین نبود
و بر این اعتقاد بود که
«هنرمندان بهاندازهٔ اشراف قابل احتراماند».
در یکی از روزهای ملاقاتِ گوته با بتهوون در سال ۱۸۱۲،
چنین نقل میکنند:
«روزی گوته و بتهوون در کوچههای ویَن در حال قدمزدن بودند.
جمعی از اشرافزادگان ویَنی از مقابل آن دو در حال عبور از همان کوچه بودند.
گوته به بتهوون اشاره میکند که بهتر است
کناری بروند و به اشرافزادگان اجازهٔ عبور دهند.
بتهوون با عصبانیت میگوید
که
«ارزش هنرمندان بیشتر از اشراف است.
آنها باید کنار روند و بهما احترام بگذارند.»
میم کلانتر
ازش سوال كردم مدرسه نميری امروز ؟!
گفت : خرج خونه رو بايد دربيارم ...
گفتم : دوست داری در آينده چكاره بشی؟
گفت : دانش آموز
ویرایش:
محمد علی جمال زاده
تف براهل این روزگار
کشکول (ص ۲۰۰)
یکی از رفقا حکایت می کرد
که
در شهرآنها در منزل حاکم
روضه خوانی بود.
یکی از بزرگان متملق وچاپلوس وبادمجان دور قاب چین
که از هرطرف باد بیاید به همان طرف می رود
درآن مجلس وارد شد
و
بی پروا پشت را به منبر نموده
و
در
مقابل حاکم
زانو به زمین زد و به چاپلوسی پرداخت .
حاکم به متانت ادب به او فهماند
که
پشتش به منبر است.
ولی او صدا را بلندتر نموده گفت:
«منبرما و قبله ما حضرت اشرف هستند.»
درهمان ضمن خبر رسید که حاکم معزول شده است.
او
فورا
رو را به طرف منبر برگردانید
و
پشت به حاکم کرده گفت:
«پشت کردن به منبر حضرت سیدالشهداء بدترین معصیتها وبی ادبی ها است.»
پایان
ما باید میان دو نوع نیکی تفاوت بگذاریم:
الف
نیکی اخلاقی
نیکی اخلاقی
۱
نیکی اخلاقی چیست؟
اخلاق پدیده ای روبنایی ـ ایده ئولوژیکی
است
ولذا
تابع زیربنای اقتصادی است.
۲
اخلاق
طبقاتی
است.
مثال:
اخلاق اشراف فئودال و روحانی
با
اخلاق بورژوازی و دهقانان و پیشه وران و کارگران
تفاوت و حتی تضاد دارد.
ب
بازتاب نیکی اخلاقی
۱
بازتاب نیکی اخلاقی
۱
نیکی اخلاقی مثلا فئودالی و روحانی
مثلا حجاب زنان
در
آیینه ذهن ما
منعکس می شود.
۲
در نتیجه
ما
درک معینی از نیکی اخلاقی آنان
کسب می کنیم
و
نسبت بدان موضع تأییدی و یا انتقادی می گیریم.
آدم
جاوید فرهاد
خونی، درحافظهی شعر کمی گد (ته نشین، رسوب) شدهای
آدم،
از حوصلهی عشق مگر رّد شدهای؟
کوهِ سنگینِ یقین بودی و حیف است که
تو
با همه باورت امروز مُرّدَد شدهای
روزگارِ تو خراب است
ملایک گفتند:
«سالها است (ast) که درچشمِ خدا بد شدهای»
مؤمنی
آه
چه شد
پشتِ خیالاتِ خودت
روزگاری است غزل گفته و مُرتد شدهای؟
ریشه و برگ و درختان و خدا میدانند
آدم هستی و مگر جای خودت دَد شدهای
پرده بردار، مکن قهر، ببین با دقّت
رویِ پندارِ خدا نقشِ مُجدَد شدهای
پایان
جوانان چپ وین
فرار و مهاجرت:
کسی نباید در ذلت زندگی کند
نه
در
اطریش
و
نه
در
جایی دیگر
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر