اتللو محمد زهری
(۱۴ مرداد ۱۳۳۳)
به دوستم:
س. عنایتی
(۱۴ مرداد ۱۳۳۳)
به دوستم:
س. عنایتی
درنگی
از
ربابه نون
پا ز سر نشناخت،
چنگ انداخت
پرده ی پنداریِ سِن (صحنه) را به یک سو زد
تا نگاه تشنه از حسرت نسوزد
***
پهنه ی تالارِ گنگ و تار
چنگ انداخت
پرده ی پنداریِ سِن (صحنه) را به یک سو زد
تا نگاه تشنه از حسرت نسوزد
***
پهنه ی تالارِ گنگ و تار
را
موجزن از جمع گرم ناشکیب، انگاشت
دانه های برف عالمبار
موجزن از جمع گرم ناشکیب، انگاشت
دانه های برف عالمبار
را
پرتو جارِ گران پنداشت
تاج زیتون را به فرق خویش دید
هر چه گل بود، او نثار مقدم خود، بیش دید
***
گفت با خود شاد:
«عاقبت با ضربت شلاق استعداد
پشت بشکستم ز گوهر ناشناسان
و این منم محراب دوران
خلق بنّدی (بنده) من و من رسته و آزاد »
از خروش کف زدن های نهان از گوش
خنده ای در سینه اش بشکفت،
گفت:
«دیگر در طلا و نقره غرق ام
رشک شبکوران، چنان برق ام
بعد از این در بستر آسوده خواهم خفت
ز آنکه چونان عمر پیشین
نیستم خر مهره ای در صحنه ی خاموش
دانه ی الماس هستم در نگین
می درخشم بعد از این
می درخشم بعد از این»
***
یادش آمد، خلقی در انتظار بازی اویند
تا دگر ره، با هنر، بر جان زند آتِش
یک زمان تشویش آرد، یک زمان رامش
لحظه ای در چهره هاشان بشکفد، لبخند
لخت دیگر، از فسونکاریِ او گریند
....
شد رها در قالب بازی، غرور آلوده و خرسند.
پرتو جارِ گران پنداشت
تاج زیتون را به فرق خویش دید
هر چه گل بود، او نثار مقدم خود، بیش دید
***
گفت با خود شاد:
«عاقبت با ضربت شلاق استعداد
پشت بشکستم ز گوهر ناشناسان
و این منم محراب دوران
خلق بنّدی (بنده) من و من رسته و آزاد »
از خروش کف زدن های نهان از گوش
خنده ای در سینه اش بشکفت،
گفت:
«دیگر در طلا و نقره غرق ام
رشک شبکوران، چنان برق ام
بعد از این در بستر آسوده خواهم خفت
ز آنکه چونان عمر پیشین
نیستم خر مهره ای در صحنه ی خاموش
دانه ی الماس هستم در نگین
می درخشم بعد از این
می درخشم بعد از این»
***
یادش آمد، خلقی در انتظار بازی اویند
تا دگر ره، با هنر، بر جان زند آتِش
یک زمان تشویش آرد، یک زمان رامش
لحظه ای در چهره هاشان بشکفد، لبخند
لخت دیگر، از فسونکاریِ او گریند
....
شد رها در قالب بازی، غرور آلوده و خرسند.
(دزدمونا در حریر سرخ خوابیده است
بر سرش چون کوه سنگی مانده اتللو
شمعی اندر دست
تیغه شمشیر او دارد تلألؤ)
اتللو:
آه، آه،
ای شمع روشن،
گر تو را خاموش سازم، من
بار دیگر هم توانم شعله بر فرقت گذارم
(رو به سوی دزدمونا)
اینک ای شمع امیدم، دزدمونا،
گر پشیمان گردم از کارم
خون خاک آلوده ات را چون به نهر رگ بریزم؟!
ای گل سرخ دل آویزم،
پیش از آن کز گلبن ات پژمرده سازم،
خواهم از بویت مشام دل، نوازم.
(خم شد و سر در میان گیسویش بنهاد)
....
لرزید و ز پا افتاد.
صبح شد، اما هنوز از چرخ بی خورشید
***
دانه های برف می بارید، می بارید
پهنه تالار تابستانی، اندر زیر آن
در کفن مفقود
مرد مستی روی سِن افتاده بی جان
....
او سیاهی لشکر سِن بود.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر