صدرالدین الهی
خطبهی وداع
(یکشنبه ۲۱ فوریهی ۲۰۰۰ برکلی، کالیفرنیا)
۱
در کوچههای گمشدهی نوجوانیام
«او را شناختم
از جنس ماه بود»
(از نادرپور)
با هم رفیق راه شدیم از همان زمان،
او با کولهبار واژه و با چوبدست وزن
از هر گدار و معبر دشوار میگذشت
من نیز،
چون کودکی به سحرِ نی واژگان او
سر در پیاش نهاده،
میرفتم و فریفتهی جاودان او،
گم میشدم،
در رنگهای دلکش رنگینکمان او
یک شب مرا
با خود به میهمانی نور و شراب برد.
«تالار از بخار نفسها و عطرها
چون صبح نیمهروشن اسفندماه بود.»
(از نادرپور)
دستی ز غیب آمد و جامی بدو سپرد
«برداشت جام
را
یک دم درنگ کرد
وز خندهی شراب
برآشفت
و
زیر لب
در گوش جام گفت:
«ای ... جام اولین
آیا تو را به یاد که امشب به سر کشم؟»
(از نادرپور)
...
نوشید جام
را
و آن گاه در موجموج آن همه عطر و بلور و نور
از
جام
خسته شد.
«با آخرین نگاه برداشت جام
را
یک دم درنگ کرد
وز خندهی شراب
برآشفت و زیر لب
در گوش جام گفت:
«ای جام آخرین
آیا تو را به یاد که امشب به سر کشم؟
...
بشکست جام را»
***
هر وقت خسته میشد
یا
شعر میسرود
یا
جام میشکست.
۲
یک روز هم مرا،
با خود به کارگاه کلامش برد
تندیس دلربای زنی
را
در
گوشهای نشسته
نشانم داد.
و آنگه به آن نشستهی بیجان،
رو کرد و گفت:
«پیکرتراش پیرم و با تیشهی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریدهام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم،
ناز هزار چشم سیه را خریدهام»
(از نادرپور)
در جوی شعر او،
تندیس جان گرفت،
مست از غرور پیکر در شعر شستهاش،
عزم رحیل (رحلت، کوچ) کرد.
ناگاه
پیکرتراش،
تیشه به کف برگرفت و گفت:
«هشدار ز آن که در پس این پردهی نیاز
آن بتتراش بلهوس چشم بستهام
یک شب که خشم عشق تو دیوانهام کند
بینند سایهها که تو را هم شکستهام»
(از نادرپور)
***
این بتتراش ما
میبست و میگسست.
با
مهر
میتراشید،
با
خشم
میشکست.
۳
او را دوباره دیدم،
در این سوی زمین،
افسرده بود و خسته،
بر
شانه
بار دوریِ یاران
داشت.
در
دیده
اشکریز
بهاران
داشت.
شهر فرشتگان
را،
دیوی سیاه و خفته میانگاشت
یک شب که همره او بودم،
از
«شهر و شب»
حدیث و حکایت کرد
وز غربت سیاه
شکایت کرد:
«اینجا،
غرور آدمی و قامت درخت،
در
پیشگاه منزلت آسمانخراش،
رو مینهند از سر خجلت به کوتهی
اینجا
صدای پای طلا میرود به عرش،
تا
آفتاب
را
برهاند ز گمرهی.
اینجا
به
جای نعرهی مستان کوچهگرد،
شیون
توان شنید ز باد شبانگهی
اینجا
به
رغم خلوت دریا و آسمان
شهر از صدا پر است
ولی از سخن تهی».
(از نادرپور)
***
این تکدرخت
هرگز
غرور قامت خود
را
در
پیش هیچ کس
نشکست و خم نشد.
۴
تنهایی بزرگی
همچون حصار قلعهی جادو
او
را
در
خود گرفته بود
در
«خطبهی زمستان»
فریاد میکشید:
«من در شبی که زنجرهها نیز خفتهاند
تنهاترین صدای جهانم
که
هیچ گاه
از
هیچ سو
به
هیچ صدایی
نمیرسم
من در سکوت یخزدهی این شب سیاه
تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم»
(از نادرپور)
***
تنهاترین صدای زمین بود
بی آن که همصدای جهان باشد.
۵
یک روز هم سراغ من آمد.
پرخاشجو، شکسته، دلافسرده،
با من به قهر و خشم سخن گفت.
تنها نگاه کردمش.
***
آدم با سال های گمشده در دشت خاطره
هرگز نمیتواند
نامهربان شود.
۶
در میزنند.
از جای میجهم.
در را که باز میکنم
او
را
با کولهبار واژه و با چوبدست وزن،
بر آستان خاطره میبینم.
آغوش میگشایم و میگویمش:
«بیا!
در
چارچار سرد زمستان عمر من،
وقتی تو میرسی،
قندیل های یخ،
مثل شکوفههای بادام،
در
روزهای خرم اردیبهشتماه،
لبخند میزنند
میگویمش:
شعری بخوان
»با حلهای تنیده ز دل بافته ز جان»
شعری که دوست داری و میخواهیاش سرود
(چارچار
نام هشت روز از زمستان که چهار روز آن در آخر چله ٔ بزرگ و چهار روز در اول چله ٔ کوچک است.)
با
چشم بسته،
مثل همیشه
میخواند و مرا در خواب میکند:
«من هر کسی که بودم
ابلیس یا خدا
دیوانهی جمال جهان بودم
دلدادهی تمامی آفاق
مشتاق عشقبازی با خاک و باد و آب
آی
ای چراغ دور!
ای ماه مهربان جوانی!
بار دگر به خانهی تاریک من بتاب»
(از نادرپور)
***
دنبال ماه میدوم
اما
هر جا نگاه میکنم
ابر
است
و
ماه
نیست.
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر