احمد شاملو

لوح
از
آید، درخت، خنجر و خاطره

تحلیلی
از
ربابه نون 
  چون ابرِ تیره گذشت
در سایه‌ی کبودِ ماه
میدان را دیدم و کوچه‌ها را،
که هشت‌پایی را ماننده بود 

از 
هر جانبی 
پایی
 به
 خستگی 
رها کرده
به گودابی تیره.


و بر سنگفرشِ سرد
خلق ایستاده بود
  به انبوهی.


و با ایشان
  انتظارِ دیرپای
به یأس و به خستگی می‌گرایید.


و هربار
بی‌قراریِ انتظار
  که بر جمعِ ایشان می‌جنبید
  چنان بود
که

 پوستِ حیوان 
را 
لرزشی افتاده است
از 

سردیِ گذرای آب
یا خود از خارشی.




من از پلکانِ تاریک
  به زیر آمدم
با لوحِ غبار آلوده
  بر کف.


و بر پاگَردِ کوچک
  ایستادم
  که به نیم نیزه به میدان سَر بود.


و خلق را دیدم
  به انبوهی
که حجره‌ها را همه
  گِردبرگِردِ میدان
  انباشته بودند
هم از آنگونه که صحن را 


و 

دنباله‌ی ایشان
  در قالبِ هر معبر که به میدان می‌پیوست
تا مرزِ سایه‌ها و سیاهی
ممتد می‌شد
و چنان مُرکّبِ آب دیده
در ظلمت
  نَشت می‌کرد
و با ایشان
  انتظار بود و سکوت
  بود.


پس لوحِ گِلین را بلند
  بر سرِ دست
  گرفتم
و به جانبِ ایشان فریاد برداشتم:
«- همه هرچه هست
  این است و
  در آن فراز
    به جز این هیچ
  نیست.
  
    لوحی‌ است کهنه
  بِسوده
  که اینک!
  بنگرید!
    که

 اگر چند 
آلوده‌ی چرک و خونِ بسی جراحات
 است
    از

 رحم و دوستی 
سخن می‌گوید و
پاکی.»


خلق را گوش و دل اما
  با من نبود
و چنان بود که گفتی
از چشم براهی
  با ایشان
  سودی هست و
  لذتی.


در خروش آمدم 
که
  «- ریگی اگر خود به پوزار ندارید
  انتظاری بیهوده می‌برید
  پیغامِ آخرین
  همه این است!»


فریاد برداشتم:
«- شد آن زمانه که بر مسیحِ مصلوبِ خویش به مویه می‌نشستید
    که

 اکنون
  هر زن
  مریمی‌

است
  و 

هر مریم 
را
  عیسایی بر صلیب

 است،
  بی تاجِ خار و صلیب و جُل جُتا
    بی پیلات و قاضیان و دیوانِ عدالت. -
    عیسایانی همه هم‌سرنوشت
  عیسایانی یکدست
  با جامه‌ها همه یکدست
    و با پاپوش‌ها و پاپیچ‌هایی یکدست

 – هم بدان قرار –
    و 

نان و شوربایی به تساوی
    [که برابری، میراثِ گرانبهایِ تبارِ انسان است، آری!]     

و 
اگر
 تاجِ خاری
 نیست
  خُودی هست 

که بر سر نهید
  و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
  تفنگی هست،
    [اسبابِ بزرگی
     همه آماده!]     

و هر شام
    چه بسا که «شامِ آخر» است
    و هر نگاه
    ای بسا که نگاهِ یهودایی.


 اما به جُستجوی باغ
  پای
  مفرسای
  که با درخت
  بر صلیب
  دیدار خواهی کرد،
    هنگامی که رؤیای انسانیت و رحم
  در نظرگاهت
  چونان مِهی
  نرم و سبک خیز
  بپراکند
    و صراحتِ سوزانِ حقیقت
    چون خنجرکانِ آفتابِ کویر
    به چشمانت اندر خَلَد
    و 

دریابی 
که 
چه شوربختی! 
چه شوربختی!
    که

 کمتر مایه‌یی‌ت کفایت بود
    تا بیشترین بخت‌یاری را احساس کنی:
    سلامی به صفا
    و دستی به گرمی
    و لبخندی به صداقت.


    و خود این اندک مایه تو را فراهم نیامد!
 

 نه
    به جُستجوی باغ
  پای
  مفرسای
    که مجالِ دعایی و نفرینی نیست
    نه بخششی و
  نه کینه‌یی.
  ودریغا که راهِ صلیب
  دیگر
  نه راهِ عروج به آسمان
  که راهی به جانبِ دوزخ است و
  سرگردانیِ جاودانه‌ی روح.»




من در تبِ سنگینِ خویش فریاد می‌کشیدم
 و
  خلق 

را
گوش و دل امّا به من نبود.
 

خَبَرم بود که اینان
  نه لوحِ گلین
  که کتابی را انتظار می‌کشند
و 

شمشیری 
را
و گزمگانی 

را 
که
 بر ایشان بتازند
  با تازیانه و گاو سر،
و به زانوشان در افکنند
در مَقدمِ آن 

کاو
  از 

پلکانِ تاریک
 به زیر آید
  با شمشیر و کتاب.


پس من بسیار گریستم
– و هر قطره‌ی اشکِ من حقیقتی بود
هرچند که حقیقت
  خود
  کلمه‌یی بیش نیست. –

 

گویی من
  با

 گریستنی از اینگونه
حقیقتی مأیوس 

را   
تکرار می‌کردم.

آه
این جماعت
حقیقتِ خوف‌انگیز

 را
  تنها
  در افسانه‌ها می‌جویند
و خود از این روست که شمشیر را
  سلاحِ عدلِ جاودانه می‌شمرند.


چرا که به روزگارِ ما
شمشیر
سلاحِ افسانه ها ست.


نیز از این روی
تنها
    شهادتِ آن کس را پذیره می شوند به راهِ حقیقت،
که در برابرِ «شمشیر»
از 

سینه‌ی خود
سپری 

کرده باشد.

گویی شکنجه را و رنجِ شهادت را
– که چیزی سخت دیرینه سال است –
با 

ابزارِ نو 
نمی پسندند
ور نه
آن همه جان ها که به آتشِ باروت سوخت؟!

 –
ورنه
آن همه جان ها، که از ایشان
تنها
سایه‌ی مبهمی به جای ماند
  از 

رقمی
در 

مجموعه‌ی خوف انگیزِ میلیون ها و میلیون ها؟! –
 
آه
  این جماعت
حقیقت

 را
            تنها در افسانه ها می جویند
با آن که حقیقت 

را
افسانه‌یی بیش نمی دانند




وآتشِ من در ایشان نگرفت
چرا 

که 
درباره‌ی آسمان
  سخنِ آخرین 

را 
گفته بودم
بی آن که خود از آسمان
نامی
  به زبان آورده باشم.


پایان
ادامه دارد.