۱۳۹۸ دی ۱۴, شنبه

تأملی در سخنی از مریم فیروز راجع به صادق هدایت (۳)


صادق هدایت

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

 
بخشی از خاطرات مریم فیروز 
 
 
سگ ولگرد
ادامه
 

بالاخره 
پسربچهٔ شیربرنج فروش 
به
قدری
 پا پی او
 شد 
که 
حیوان ناچار به کوچه‌ ای که طرف برج می رفت 
فرار کرد، 
یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه ـ آبی پناه برد.

 سر را روی دو دست خود گذاشت،
 زبانش را بیرون آورد، 
در
 حالت نیم‌خواب و نیم‌بیداری،
 به
کشتزار سبزی که جلوش موج میزد 
تماشا می کرد. 

تنش خسته بود و اعصابش درد می کرد، در هوای نمناک راه ـ آب آسایش مخصوصی سرتاپایش را فرا گرفت. 
بوهای مختلف سبزه‌های نیمه‌جان، یک لنگه کفش کهنه نم‌کشیده، بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. 

هر دفعه که به سبزه‌زار دقت می کرد، میل غریزی او بیدار میشد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان میداد، ولی این دفعه به قدری این احساس قوی بود، مثل اینکه صدائی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز می کرد. 
میل مفرطی حس کرد که در این سبزه‌ها بدود و جست بزند.

این حس موروثی او بود، 
چه همهٔ اجداد او در اسکاتلند، 
میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. 
اما تنش بقدری کوفته بود که اجازهٔ کم‌ترین حرکت را به او نمی داد. 

احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. 
یک مشت احساسات فراموش شده، گم شده همه به هیجان آمدند. 
پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. 
خودش را موظف می دانست که به صدای صاحبش حاضر شود، 
که
 شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانهٔ صاحبش بتاراند، 
که
 با 
بچهٔ صاحبش
 بازی بکند، 
با
 اشخاص دیده شناخته چه‌جور تا بکند، 
با 
غریبه چه‌جور رفتار بکند، 
سر موقع
 غذا بخورد، 
به
موقع معین 
توقع نوازش داشته باشد. 
ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود.

همه توجه او منحصر به این شده بود 
که
 با 
ترس و لرز 
از 
روی زبیل، تکه خوراکی به دست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد.
 این یگانه وسیله دفاع او شده بود 

 سابقا او با جرأت، بی‌باک، تمیز و سرزنده بود، 
ولی حالا ترسو و توسری‌خور شده بود، 
هر صدایی که می شنید، و یا چیزی نزدیک او تکان می خورد، 
به
خودش 
می لرزید.

حتی
 از 
صدای خودش 
وحشت می
کرد 
 اصلا او به کثافت و زبیل خو گرفته بود.

تنش می خارید، حوصله نداشت که کیک‌ (کنه؟) هایش را شکار بکند و یا خودش را بلیسد. 
او حس میکرد که جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود.

از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، 
دو زمستان می‌گذشت 
که
 یک شکم سیر غذا نخورده بود، 
یک خواب راحت نکرده بود،
 شهوتش و احساساتش
 خفه شده بود

 یک نفر پیدا نشده بود 
که
 دست نوازشی روی سر او بکشد، 
یک نفر توی چشم های او نگاه نکرده بود،
 گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، 
ولی 
به
 نظر 
می آمد 
که
 احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها 
زمین تا آسمان فرق داشت.

 مثل این بود
 که
 آدم‌هائی که سابق با آنها محشور بود،
 به
دنیای او
 نزدیکتر بودند، 
دردها و احساسات او 
را 
بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت می کردند.
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر