۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

تأملی در سخنی از مریم فیروز راجع به صادق هدایت (۲)


صادق هدایت

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

 
بخشی از خاطرات مریم فیروز 

سگ ولگرد

چند دکان کوچک نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی 
که 
همهٔ آنها 
برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی 
بود 
تشکیلِ میدانِ ورامین
 را 
می داد. 

میدان و آدم هایش زیر خورشید قهار، 
نیم‌سوخته، نیم‌بریان شده، 
 آرزوی اولین نسیم غروب و سایهٔ شب 
را 
می کردند. 

آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. 

هوای گرمی 
روی سر آنها سنگینی می کرد 
و
 گرد و غبار نرمی 
جلو آسمان لاجوردی موج می زد، 
که 
به
 واسطهٔ آمد و شد اتومبیل‌ها
 پیوسته
 به 
غلظت آن
 می افزود.

یک طرف میدان 
درخت چنار کهنی بود 
که
 میان تنه‌اش پوک و ریخته بود، 
ولی
 با 
سماجت هرچه تمامتر 
شاخه‌های کج و کولهٔ نقرسی خود
 را 
گسترده بود 
و 
زیر سایهٔ برگهای خاک‌آلودش
 یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، 
که
 دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو 
می فروختند.
 آب گل‌آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه‌خانه،
 به 
زحمت  
خودش را میکشاند و رد می شد.

تنها بنائی که جلب نظر میکرد 
برجِ معروف ورامین بود 
که
 نصف تنهٔ استوانه‌ای ترک ترک آن با سر مخروطی
 پیدا بود. 

گنجشک هائی که لای درز آجرهای ریختهٔ آن لانه کرده بودند، 
نیز از شدت گرما خاموش بودند
 و چرت می زدند 


فقط 
صدای نالهٔ سگی 
فاصله به فاصله 
سکوت را میشکست.

این 
یک سگ اسکاتلندی بود 
که 
پوزهٔ کاه‌دودی 
و
 به 
پاهایش
 خال سیاه 
داشت، 
مثل اینکه در لجن‌زار دویده و به او شتک زده بود. 

گوش های بلبله، دم براغ، موهای تابدار چرک داشت
 و 
دو چشم باهوش آدمی در پوزهٔ پشم‌آلود او 
می درخشید. 

در
 ته چشمهای او 
یک روح انسانی 
دیده میشد، 
در
 نیم‌شبی
 که
 زندگی او را فراگرفته بود 
یک چیز بی‌پایان 
در 
چشم‌هایش
 موج می زد 
و 
پیامی با خود داشت
 که 
نمی شد آن را دریافت، 
ولی
 پشت نی‌نی چشم او
 گیر کرده بود. 

آن 
نه روشنائی و نه رنگ بود، 
یک چیز دیگر باورنکردنی
 مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی 
دیده می
شود 
بود

 نه‌
تنها یک تشابه بین چشم های او و انسان وجود داشت 
بلکه یک نوع تساوی دیده می شد. 

 دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار 
که
 فقط در پوزهٔ یک سگ سرگردان
 ممکن است
 دیده شود. 

ولی به نظر می آمد 
نگاه های دردناک پر از التماس او را کسی نمی دید و نمی‌فهمید! 

جلو دکان نانوایی 
پادو 
او 
را 
کتک می زد، 
جلو قصابی
 شاگردش به او سنگ می پراند،

 اگر زیر سایهٔ اتومبیل پناه می برد، لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر 
از 
او 
پذیرائی می کرد
و
 زمانی که همه از آزار به او خسته می شدند،
 بچهٔ شیربرنج فروش 
لذت مخصوصی از شکنجهٔ او می برد. 

در 
مقابل هر ناله‌ای که می کشید
 یک پاره‌سنگ به کمرش می خورد 
و  صدای قهقهه بچه 
پشت نالهٔ سگ 
بلند می شد 
و 
می گفت: 
«بدمسب صاحاب!» 

مثل اینکه همهٔ آنهای دیگر هم با او همدست بودند 
و
 به
طور موذی و آب‌زیرکاه 
از 
او 
تشویق می کردند،
می زدند زیر خنده. 

همه
 محض رضای خدا
 او 
را 
می زدند 
و
 به
نظرشان 
خیلی طبیعی بود 
سگ نجسی 
را 
که
 مذهب
 نفرین کرده 
و
 هفتا جان دارد
 برای ثواب بچزانند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر