۱۳۹۸ آبان ۱۱, شنبه

سیری در آثار مریم بهاری (۱)

 
مریم بهاری
 
ویرایش
از
مسعود بهبودی
 
جلوی آینه قدی ایستاده بودم 
و 
از
نگاه کردن به خود
 لذت می بردم.
 
اگر خدا بخواهد 
 امروز،
 اولین روزی میشه که .........

صدای آبا بلند شد. 
 
هنوز حاضر نشدی؟ 
خُبِه نمیخواهیم بریم عروسی، 
این قد به خودت میرسی .
برای دکتر رفتن که پیرهن مخمل ونوس نمی پوشن. 
 
چادر کرپ دوشسی را که حاج بابا ازکربلا 
سوغاتی آورده بود، 
ازصندوق درآوردم وبعد ازپوشیدن چاقچور گفتم: 
من حاضرم.
 
آبا
 نگاهی به سرتاپای من انداخت وگفت :
ببین خیرالله آمده؟
 
 - بله آبا جان، درشکه چی منتظره بفرما.
 
 آبا جلو و من به دنبالش از اندرونی خارج شدیم .
 
درحیاط بیرونی سفارشات لازم را به عصمت کرده وبسم الله گویان از درب حیاط خارج شد .
 
نگاهی به من انداخت وگفت:
منکه تو کار تو موندم . 
دکتر رفتن که اینهمه ادا واطوار نداره. 
پیچه ات را بیاور روصورتت، خوبیت نداره چشم نا محرم بهت بیفته . 
 
درشکه چی جلوی خانه، روی سکوی کنار درب ورودی نشسته بود و چپق میکشید، خیراللهِ خودمان بود.
 
بعد از چاق سلامتی با آبا، سوار درشکه شدیم . 
 
آبا خانم مثل همیشه .
 برم مریض خونه سینا؟
 
 آره خیر ببینی خیرالله خان ،
کروک کالسکه رو بیار جلو، باد بهم نخوره.
هوا دزده ،میترسم بِچام. 
 
درشکه راه افتاد ،
از کوچه صابونچی ها که گذشتیم، وارد خیابان شدیم .
 
کف خیابان سنگفرش شده بود ولی ناصافی هایی هم داشت.
 
هرگاه از چاله چوله ها رد میشدیم ،
کالسکه تکانهای شدیدی میخورد وآخ واوخ آبا درمی آمد . 
 
خیرالله یکم یواش تر برو، د ل و روده ام اومد تو دهنم.
این زبون بسته هارو این طور ندوان
 
و
شروع کرد زیر لب به ذکر گفتن وتسبیح چرخاندن 
 
- آبا خانم شهر شلوغه، میگن چادر از سر زنها میکشن .
باید جَلدی بریم وبرگردیم تا گیر آژان ها نیفتیم .
 
 - واخاک به سرم ، دوره آخر زمون شده،
مملکت افتاده دست یه مشت اجنبی بی ایمون.
 
نگاهی به آبا انداختم وتصور کردم ، که اگر چادرشو بردارند 
با این پیراهن دور چینش چه شکلی میشه؟
 
ناخوداگاه لبخندی زدم، آخه خیلی خنده دار میشد. 
 
  صدای آبا منو به خود آورد:
 
چیه ؟
باز تو چه فکری هستی ؟
عمو یادگار 
خوابی یا بیدار؟ 
 
- هیچ فکری آبا جان . 
 
با خنده گفتم: 
داشتم با خودم خیالات میکردم که اگر زبانم لال چادر از سر شما بکشند،
چه طوری برویم خانه؟
حاج بابا چی میگه؟ 
 
- چی داره بگه؟ 
مگه خودمون از قصد اینکاروکردیم، ما هم مثل همه.
 
  تو دلم عروسی گرفته بودم .
مخصوصا آبا رو تیرکردم که امروز بریم مریض خانه .
 
  آبا گفت:
اگر اینطوره که میگی، خیرالله خان، بهتره که برگردیم. 
 
  فورا میانه راگرفتم. 
 
نه آبا.
دیروز از حرفهای مدیر و ناظم مدرسه دستگیرم شد
 که امروز آخرین روز ویزیتش تو بیمارستانه 
میخواد بره فرنگ. 
میگن دستش شفا ست .
حتمی نتیجه میگیری. 
 
- خدا کنه،
 طبیب هردردی خدا ست، دکترها وسیله هستند.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر