۱۳۹۸ آبان ۱۲, یکشنبه

سیری در آثار مریم بهاری (۲)

 
مریم بهاری
 
ویرایش
از
مسعود بهبودی
 
داشتیم به لاله زار نزدیک میشدیم،
نه،
 انگاری یه خبرایی شده، تک وتوک خانم هایی که کلاه به سر گذاشته اند،
با لباس هایی بلند، نظیر عکس هایی که در روزنامه های خارجی دیده ام، 
درحال تردد بودند.
 
ولی از آژان و بگیر و ببند خبری نبود،
اینهم از بخت خفته ما.
 
اسبها به تاخت میرفتند،
خیراله بیشتر ازما عجله داشت.
 
ظاهرا میخواست بدون فوت وقت ما را به مریض خانه برساند و سریع به خانه برگرداند. 
 
رسیده بودیم به میدان حسن آباد. 
ناگهان یکی ازاسبها روی دوپا بلند شد.
 
خیرالله با صداهایی که از دهان در می آورد 
سعی داشت اسبهارا آرام کند.
 
دو سرباز به کمک خیرالله آمدند، اسبها را آرام کردند.
 
یکی از سربازها رو به خیرالله کرد وگفت: 
خانمهارا تو این نا آرامیها چرا بیرون آورده ای؟
مگر نمیدانی همه باید بی حجاب در شهر تردد کنند؟
 
آبا گفت: 
میدانیم ولی چاره نداریم. 
دارم میرم مریض خانه حالم بَده.
جوان تو چشمهایت را ببند .شتر دیدی ندیدی.
 
تو دلم داشتم خدا خدا میکردم مأموران بی خیال ما نشوند و چادراز سرمان بردارند،
ولی با چرب زبانی آبا، شاید از راه درمیشدند و ندید میگرفتنمان و آرزوی بی چادر و چاقچور راه رفتن درشهر را روی دلم میگذاشتند.
 
  ما ماموریم ومعذور، بقیه راه را باید بی حجاب بروید.
انشاالله خداشفای تان دهد.
 
آخ که چه قند ی توی دلم آب می کردند،
بخصوص که زیر چادر، لباس مخمل ونوسی که برای جشن عروسی طلعت دوخته بودم را پوشیده و موهایم را مدل سبدی بافته و سنجاق طاووس نگین داری 
که 
خاله نصرت از سفرفرنگ آورده بود 
به 
گیسوانم 
 آویخته
 و 
گوش به فرمان کشف حجاب بودم 
ولی فرمان صادر نمیشد.
 
گفتم: 
آبا جان اینها سربازهستند، اگر چادرهای مان را در نیاوریم 
توبیخ شان میکنند.
 
جَخ، 
تو یکی حرف نزن، تا برگردیم خونه 
به خدمتت برسم .
 
همچنان که آبا و سربازها و خیرالله مشغول بگو مگو بودند،
فردی نظامی که از دور نظاره گر ماجرا بود، کم کم به ما نزدیک شد.
جوانی بود، بلندبالا ، خوش قیافه ، چکمه های بلندی به پا داشت 
و
یک تعلیمی به دست راستش، که گاهی به چکمه اش میکوبید
و
این حرکت به جذابیتش می افزود.
 
نگاهی به ما که هنوز درون کالسکه بودیم انداخت وگفت: 
خانمها دستور از بالا ست و لازم الاجراء.
 
پیچه ام رابالا زده وسؤال کردم:
 اگرخواهر و خانم خودتان بود هم همین کار را میکردید
و
بی حجاب درشهر میگرداندید؟
 
نگاهی به من انداخت و گفت:
ضمن اطاعت از دستوراعلیحضرت به جای روسری وچادر ازکلاه های شکیل اروپایی استفاده میکردم.
 
مستاصل شده بودم .
پرسیدم:
الان چه کنیم؟
 
اشاره ای به خیرالله کرد که دنبال ماشینش برویم.
 
  راننده ی جناب سروان، به آهستگی اتوموبیل را می راند تا کالسکه ما عقب نماند،
خیرالله سایه به سایه اتوموبیل میرفت ومهارتش را به رخ نظامیان میکشید. 
گاهی هم بوق درشکه را به صدا در می آورد.
 
آبا شروع کرد به ناله ونفرین ومیزد روی پاهایش.
 
دیدی سر از نظمیه در آوردیم؟ 
اگر زندانی مان کنند؟ 
 ای وای، چه کسی به منزل خبر میده؟
تا من باشم دیگه به حرف نادان گوش نکنم.
 
مابه دنبال ماشین جناب سروان مجددا برگشتیم 
به
 لاله زار 
و
مقابل مزون کلاه دوزی مادام ربکا
 ایستادیم .
 
آبا پرسید:
اینجا کجاست؟
پا گذاشتن تو این مکان معصیت داره.
 
ولی چاره ا ی نداشت بازداشت شدگان محترمی بودیم که با ملایمت تنبیه مان میکردند .
ظاهراً مادام وی را میشناخت. 
با روی باز به استقبال مان آمد.
هنگام دست دادن به مادام ، دست او را بوسید.
 
با
 اشاره مادام 
چادر و پیچه و چاقچور را به زمین افکندم .
لبخندی حاکی از رضایت روی لبهای ربکا نشست.
 
پرسید:
چای یا قهوه؟
 
قهوه، 
متشکرم.
 
 
مشغول پُرو کلاه شدیم .
آبا باهر کلاهی که به سر می گذاشت بینهایت جذاب وزیبا میشد
و
من از خود سوال میکردم: 
آیا او آبا ست؟
مادربزرگ من؟ 
 
آبا حتی از هنر پیشه هایی که عکس شان را روی جلد مجلات خارجی دیده بودم 
زیباتر بود وخودش هم متوجه این زیبایی شده و لبخند ی از سر شوق و رضایت روی لبهایش میدیدم.
 
آرام زیر گوشش گفتم:
پا دردت خوب شد؟
 
باتندی گفت:
 از 
جلو آینه
 برو کنار.
 
ساعتی بعد،
 درون کالسکه ای که کروکش به عقب کشیده شده بود، 
من و آبا رها از هر درد و قید و بند ی،
 بدون حجاب
 با 
کلاه هایی که پَر وگلهای پارچه ایِ آهار دار، 
تزیین شان کرده بودند، 
می تاختیم 
به
 سوی آزادی .
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر