تحلیلی
از
میمحا نجار
مادر
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس
هستی من
ز هستی او
ست
تا
هستم و هست
دارمش
دوست
پایان
ادامه دارد.
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس
هستی من
ز هستی او
ست
تا
هستم و هست
دارمش
دوست
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر