ویرایش و تحلیل
از
میمحا نجار
شاه و جام
پادشهی
رفت به عزم شکار
با
حرم و خیل
به
دریا کنار
خیمه شه
را
لب رودی
زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گرداب
کز سخطش (خشمش) داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق
بسکه از آن لجه (میانه دریا) به خود داشت بیم
از طرف او نوزیدی نسیم
قوی
بدان سوی
نمی کرد روی
تا نرود در گلوی او فروی
شه چو کمی خیره در آن لجه گشت
طرفه (خارق العاده) خیالی به دماغش (مغز سر) گذشت
پادشهان
را
همه
این است حال:
«سهل شمارند امور محال»
با
سر و جان همه
بازی کنند
تا
همه جا
دست درازی کنند
جام طلایی به کف شاه بود
پرت به گرداب کذایی (آنچنانی) نمود
گفت
که
هر لشکری شاهدوست
آورد این جام به کف
آن او ست
هیچکس از ترس جوابی نداد
نبض همه از حرکت ایستاد
غیر جوانی که زجان شست، دست
جست به گرداب چو ماهی ز شست
آب فروبرد جوان را به زیر
ماند چو در (مروارید) در صدف آبگیر
بعد
که
نومید شدندی ز وی
کام اجل
خورده خود
کرد
قی
از
دل آن آب جنایت شعار
جست برون چون گهر آبدار
پای جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشت هم از دل کشید
جام به کف
رفت
به
نزدیک شاه
خیره در او چشم تمام سپاه
گفت:
«شها
عمر تو
پاینده باد
دولت و وقت تو
فزاینده باد
جام بقای تو نگردد تهی
باد
روان تو پر از فرهی
روی زمین مسکن و ماوای تو
بر دل دریا نرسد پای تو
جای ملک بر زبر خاک
به
خاک از این آب غضبناک
به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمن شه نیز نبیند به خواب
هیبت این آب مرا پیر کرد
مرگ من از وحشت خود دیر کرد
دید چو در جای مهیب اندرم (در جای وحشتناک هستم)
مرگ بترسید و نیامد برم (نزدیکم)
دید که آنجا که منم
جای
نیست
جا
که
اجل
هم
بنهد پای
نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو
در او
شیر نر
و
اژدها
پای من ای شه نرسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راه من سرنگون
سنگ عظیمی چو که (کوه) بیستون
آب
مرا
جانب آن سنگ برد
و این سر بی ترسم بر سنگ خورد
جست به رویم ز کمرگاه سنگ
سیل عظیم دگری
چون نهنگ
ماند تنم بین دو کوران آب
دانه صفت
در
وسط آسیاب
گشته گرفتار میان دو موج
گه به حضیضم برد و گه به اوج
با
هم
اگر چند
بد
اند
آندو
چند
لیک در آزردن من
یک تن
اند
بود میان شان سر من گیرودار
(بر سر من جنگ و دعوا با هم داشتند.)
همچو دوصیاد سر یک شکار
سیلی (ضربه با دست) خوردی زدو جانب سرم
وه که چه محکم بد سیلی خورم
روی
پر از آب
و
پر از آب
زیر
هیچ
نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ
نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دسترسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پی ام می گسیخت
دم به دم از زیر پی ام می گریخت
هیچ
نمی ماند مرا زیر پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای
نه
تا
بند شود پای من
بود گریزنده ز من جای من
آب
گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیر تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دائما این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود
دوک وار
در سرم افتاده ز گردش دوار
فرفره سان
چرخ زنان دور خود
شایق (مشتاق) جان دادن فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقره می کرد مرا در گلو
این سفر آب ام (آب مرا) چو فروتر کشید
سنگ دگر
شد
سر راهم
پدید
شاخه مرجانی از آن رسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بخت خداوندگار
گشته
چو من
میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سر تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی
دگر
هیچ نمی آمد ام (نمی آمد مرا) اندر نظر
جوشش بالا شده
آنجا
خموش
لیک خموشی اش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمت بالاترش
زان که در آن جایگه پر زموج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج،
گفتی دارم به سر کوه جای
دره ژرفی است مرا زیر پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبر ام (راهبر مرا) بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب
همه آب
همه آب
بود
ناگه دیدم که برآورده سر
جانورانی یله (ول شده) از دور و بر
جمله به من ناب نشان می دهند
وز پی بلعم همه جان می هند
شعله چشمان شرربارشان
بود حکایتگر افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم الساعه به کام نهنگ
جای فرارم
نه
و
آرام
نه
دست زجان شستم
و
از
جام
نه
جام
چو جان
نیک
نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمت بالا رسید
باز مرا جانب بالا کشید
موج دگر کرد ز دریا مدد
رستم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا
مرده چو
انکار کرد
از سر خود
رفع
چو مردار
کرد
شکر که دولت (سعادت، بخت) دهن مرگ بست
جان من و جام ملک
هر دو
رست
(نجات یافتند)»
شاه بر او رفعت شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیشکش وی کند
مرد جوان
جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده
از
سر
گرفت
لیک قضا کار، دگر گونه کرد
جام شرابش را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربت مرگ از کف دختر چشید
شاه چو ز این منظره خشنود بود
امر ملوکانه مکرر نمود
بار دگر جام به دریا فکند
دیده برآن مرد توانا فکند
گفت:
«اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جام دگر هدیه جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم»
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزوی دخت شاه
لیک به کس جرئت گفتن نداشت
چاره به جز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سوی شط دوید
دختر شه
دید
چو جان بازی اش
سوی گران مرگ
سبک باری اش
کرد یقین کاین همه از بهر او ست
جان جوان در خطر از مهر او ست
گفت به شه
کای پدر مهربان
رحم بکن بر پدر این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن از این آبگیر
طعمه گرفتن بود از کام شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرمود به دخترجواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لب سلطان نگذشته جواب
از سر دلداده گذر کرد آب
عشق کند جام صبوری تهی
آه من العشق و حالاتهی
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر