سعدی
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
تا توانی سیرت زیبا بیار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
تا توانی سیرت زیبا بیار
کانت
دیالک تیک پدیده و چیز در خود
تحلیلی
از
میم نون
سعدی
در مدح امیر انکیانو
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت می رسد، کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید، هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینه تن اسفندیار
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است، دنیا
کز بسی خلق است، دنیا
یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان
اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی
بی خبر
وقت دیگر طفل بودی
وقت دیگر طفل بودی
شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی
سیمین عذار
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس (اسب تاز، دلاور) میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود
نماند
وینچه بینی
وینچه بینی
هم
نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش،
غبار
گل بخواهد چید
ـ بی شک ـ
باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچ است
چون
می بگذرد:
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می داند
حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود
یا کجا رفت آنکه با ما بود
پار
خفتگان
ـ بیچاره ـ
در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر
خفته اندر کلهٔ سر
سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر
سیرت زیبا
بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار:
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد،
حمار
پیش از آن
کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار،
گنج خواهی،
گردش گیتی زمام اختیار،
گنج خواهی،
در
طلب
رنجی ببر
خرمنی می بایدت،
خرمنی می بایدت،
تخمی
بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده (خطا) از خردان مسکین درگذار
چون زبردستی ات (تو را زبردستی) بخشید،
آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری
ببخش
زینهاری را به جان، ده
زینهاری را به جان، ده
زینهار
شکر نعمت را نکویی کن
که
حق
دوست دارد بندگان حقگزار
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفی است
بیرون از عدد
فضل او فضلی است
فضل او فضلی است
بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت
به نیکی
در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد
غم مدار
از درون خستگان، اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان، بد باش و با نیکان، نکو
جای گل، گل باش و جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد
مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر ـ زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من،
الا سنگدل
نشنود قول من،
نشنود قول من،
الا بختیار
سعدیا
چندانکه می دانی بگوی
حق نباید گفتن
حق نباید گفتن
الا آشکار
هر که را خوف و طمع در کار نیست
از ختا (از قبایل ترک) باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد
باد
تا
باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو (پیشکش، هدیه) آورند
من جواهر می کنم
بر
وی
نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می کنم
درویش وار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر
برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
پایان
ویرایش
از
میم نون
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر