۱۳۹۶ اسفند ۲۳, چهارشنبه

آرزو ـ شعری از سیاوش كسرایی


آرزو
سیاوش كسرایی 
 (اردیبهشت سال ۱۳۴۰)
 

همچون زمین به فصل بهاران، شکافتن (شکاف برداشتن)
چون ذرّه از تشعشع خورشید، تافتن

موجی شدن
 به پهنه ی دریای بیکران
گشتِ بزرگ و جنبش جاوید یافتن 

ای چشم آفتاب
قلبم از آنِ تو ست که پوییدنی (پویش، دینامیک) تو را ست.


در صبح این بهار
خوش باش

 ای گیاه 
که 
روییدنی (رویش) تو را ست
 

افسوس
 ای زمانه که کندی گرفته پا
سستی گرفته دست
و آن بلبل زبان بهار آفرین من
گنگی گرفته است


سرد است، روزگار
و این سرد روزگار به چنگال آهنین
در گرمخانه های دل و جان نشسته است
 

پژمرده، آن چراغ
افسرده، این زمین

من سرد می شوم
من سنگ می شوم
یخ می زند

به سینه
 دل گرمسوز و من
دلتنگ می شوم


دلتنگ می شوم من و باز این شکسته دل
زهدان خواهشی است 


چون سنگ می شوم من و باز این صبور سنگ
زندان آتشی است 


یاران
 دریغ 
ز آن همه فرصت که یاوه ماند
 

یاران
 خروش 
ز آن همه آتش که دود شد
 

بی ما گذشت، هر چه گذشت از کلاف عمر
زربفت آرزو ست که بی تار وپود شد


فریادهای من
خاموش می شوند
 

اندوه شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار، فراموش می شوند
 

در 
من 
بهار بود وگل رنگ رنگ
 بود 

در 

من 
پرنده 
بود 

در 

من 
سکوت درّه و غوغای رود 
بود 

در

 من 
نشان ابری باران دهنده 
بود

در 
من
 شکوفه 
بود

در 

من
 جوانه 
بود 

در 

من
 نیاز خواستن جاودانه
 بود 

در 

من 
هزار گوهر اشک شبانه 
بود 

اینک
 به 
باغ سینه ی من
 گونه گونه گل
می پژمرد یکایک و بی رنگ می شود 


خاموش می شود 

همه غوغای خاطرم
در 

من 
هر آنچه بود، همه سنگ می شود 

در 
من 
تو سنگ می شوی و یاد روی تو

در 

من 
تو خاک می شوی و خواب موی تو
 

ای کاش 
اگر
 به جای بماند 
به جای سنگ
دیرینه دلنشین من

 آن رنگ و بوی تو

آری
 دریغ و درد
 که
 در انتهای شب
من سنگ می شوم
با ‌آتشی به دل
با نغمه ای به لب 


چون ذره 

چون زمین
چون موج

 چون گیاه

پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر