۱۳۹۶ بهمن ۱, یکشنبه

و گرنه من همان خاکم که هستم.

 سعدی

گلی‌ خوشبوی‌ در حمام‌ 
روزی
رسید از دست‌ محبوبی‌ به‌ دستم‌


بدو گفتم‌
 که‌
 مشکی‌ یا عبیری
‌كه‌ 

از
 بوی‌ دلآویز تو 
مستم‌

بگفتا:
 «من‌ گِلی‌ ناچیز بودم
‌ولیكن‌ مدتی‌ با گُل‌ نشستم‌

کمال‌ همنشین‌ در من‌ اثر کرد
و گرنه‌ من‌ همان‌ خاکم‌ که‌ هستم.»


ملک الشعراء بهار
شبی در محفلی 
با
 آه و سوزی
شنیدستم که مرد پاره دوزی

چنین می گفت با پیر عجوزی:
«گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم»

گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیر نرم و نیکو 
چون حریری

معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم 
که 
مشکی یا عبیری؟
که
 از 
بوی دلاویز تو مستم!

همه گـل های عالـــم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم

چو گل بشنید
 این
 گفت و شنودم
بگفتا: 
«من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده
 پر 
کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد

چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال هم نشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم.»

پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر