۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

کلنجار مفهومی با مفاهیم فئودالی (۲۱)

 
ویرایش و تحلیل
از 
یدالله سلطان پور
 
۱ دل هوشمند 
باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد
 به، از آن
 که 
خود پرستی

معنی تحت اللفظی:
دل هوشمند خود 
را
باید
به
دلبری سپرد.
 
چون
داشتن قبله ای، بهتر از خود پرستی است.
 
اگر این بیت غزل شیخ
را
با توجه به بیت قبلی مورد تأمل قرار دهیم،
تعریف عشق در فلسفه شیخ روشن می شود:
 
برو  ای فقیه دانا
 به خدای بخش، ما را
تو و زهد و پارسایی  من و عاشقی و مستی
 
عشق از دید شیخ
یعنی دل سپردن به کسی.
 
اکنون
فاتحه بلندی بر خودپویی عشق خوانده می شود.
 
اکنون دیگر نمی توان گفت:
 
دل می رود ز دستم
 صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
 
حافظ
 
اکنون مفاهیم دلبری، دلبازی، دلربایی و امثالهم
سلب اعتبار می شوند.
 
دل
عمدا و آگاهانه
به
کسی 
سپرده می شود.
 
دل
فرم دارایی به خود می گیرد
که
به هر نیتی
به دست  کسی سپرده می شود.
 
دل
به همان سان
به
دلبر
سپرده می شود
که
مخزن ثروت به خزانه دار
و
ریاست کشور به شاه و شیخ.
 
۲
دل هوشمند 
باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد
 به، از آن
 که 
خود پرستی
 
دلیل سپردن دل به دلبری
پیدا کردن قبله ای است.
 
این بدان معنی است
 که
دل سپردن به کسی،
 همان
و
قبله خود سازی از او 
و
پرستش او، 
همان.
 
اعضای جامعه
بدین طریق
دل به قلدری می سپارند 
و 
ضمنا
 از قلدر، قبله می سازند و قلدر پرستی پیشه می کنند.
 
برای چه؟
 
برای نجات از خود پرستی.
 
خود پرستی 
در
 ایده ئولوژی فئودالی 
چنان منفور و مذموم است
که
قلدر پرستی بر آن ترجیح داده می شود.
 
 
حالا 
می توان به زادگاه مفهوم فئودالی قبله عالم
پی برد.
 
این 
در تحلیل نهایی
بدان معنی است که همه اعضای جامعه
دل
به
 قلدری
 می سپارند  
تا
از 
 قلدر
قبله عالم بسازند و بپرستند.
 
مفاهیم شاه سون و غیره
به همین سان تشکیل می شوند.
 
۳
دل هوشمند 
باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد
 به، از آن
 که 
خود پرستی
 
بدین طریق
در طویله فئودالی
وارونگی 
به دنیا می آید:
 
اوصاف قلدر
نه
قبل از سپردن دل به او،
بلکه
 پس از سپردن دل به او،
سرهم بندی می شوند:
 
خلایق خر 
اول
 عاشق قلدر می شوند،
بعد
در زمینه عظمت و قدمت و قدرت عشق خود به قلدر و دلایل مربوطه  
قلمفرسایی می کنند:
 
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو  نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن، به
که تحیتی  (احوال پرسی) نویسی و هدیتی (هدیه ای) فرستی

دل دردمند ما را که اسیر تو ست،
 یارا
به وصال مرهمی  نه،
 چو به انتظار خستی (مجروح ساختی)

نه عجب که قلب دشمن، شکنی به روز هیجا (جنگ)
تو  که
 قلب دوستان را به مفارقت (دوری) شکستی

برو  ای فقیه دانا
 به خدای بخش، ما را
تو و زهد و پارسایی  من و عاشقی و مستی
 
ادامه دارد.
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر