۱۳۹۶ تیر ۲۴, شنبه

یاد داشت های پراکنده آواره ای از بیغوله عه «هورا» و عا «شورا» (۹)


جمعبندی از
 میم حجری
  
 فروغ فرخزاد

خورشید
مرده بود

خورشید
مرده بود

و
فردا
در
ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت.

آنها
(کودکان)
غرابت این لفظ کهنه
(فردا)
را
در
مشق های خود
با
لکه ی درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردم
گروه ساقط (سقوط کرده) مردم
ـ دلمرده و تکیده و مبهوت ـ
در
زیر بار شوم جسد ها شان
از
غربتی
به
غربت دیگر
می رفتند
و
میل دردناک جنایت
در
دست های شان
متورم می شد.

اما
همیشه
در
حواشی میدان ها
این جانیان کوچک
را
می دیدی
که
ایستاده اند
و
خیره گشته اند
به
ریزش مداوم فواره های آب

شاید
هنوز
هم

در
پشت چشم های له شده

در
عمق انجماد

یک چیز نیم زنده ی مغشوش
برجای مانده بود
که
در
تلاش بی رمقش
می خواست،
ایمان بیاورد
به
پاکی آواز آب ها.

*****

و
چهره ی شگفت
از
آنسوی دریچه
به
من
گفت:
«حق با کسی است
که
می بیند.»

*****

و
شب
هنوز هم
گویی
ادامه ی همان شب بیهوده است.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر